مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

تسلیم راضی

۱۴
اسفند

زنگ زدم امسالم کارگر بیاد برا تمیز کردن خونه.

وقتی رسید گفت وسایل به من میدین؟ منم رفتم دستکش نو و دستمالا و مواد شوینده رو آوردم.

نیم ساعتی که گذشت دیدم بنده خدا رو سرامیک آشپزخونه و سنگ ، پاش هیچی نیست

گفتم دمپایی نمیخوایین؟

گفت: چرا. اولش گفتم وسایل بدین. ندادین گفتم حتما ندارین.

دمپایی پامو دراوردم دادم بهش و خودم رفتم دمپایی قدیمی مامانو پوشیدم .

موقع غذا گفت شهرشون کار فصلی هست.مثلا برداشت قارچ. یه روز 300 کیلو!!!! برداشت میکنه، 90 تومن بهش میدن.

اگه همیشه بود، حرفی نداشت!ولی میگفت فقط دو ماه از ساله.

یا فصل برداشت زردالو، 12 ساعت کار میکنن روزی 40 تومن....که هیچ وقت درست نمیده.میگه الان ندارم.بعد فروش بیا.

بعدشم یک سوم مبلغو میده میگه ندارم. به همین راحتی

گفتم چرا کار میکنی تو این شرایط؟

گفت اگه اعتصاب کنیم میره سراغ نفر بعدی. مجبوریم برا همون 40 تومن.

غرض اینکه این قشر، عجیب اند. تحت هر شرایطی، خودشونو منطبق میکنن تا زنده بمونن و چیزی نگن.

همینا که دولت و حکومت به بودنشون عادت کرده و میدونه تحت هر شرایطی هستن.هرچقدر زور بگه ، به نقاط ضعف ملت مث اعتقادات و نیازهای اولیه فشار وارد میکنه و اینجوری کنترل شون میکنه.

اگه اینم مث ما یاغی بود و افسار پاره میکرد تو ای شرایط، وضعش این نبود که خونه مردم کارگری کنه.

گوه تو قبر این زندگی.اه.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۵۳
  • ۲۱۰ نمایش

یه بابایی نوشته بود فک کردی برا حکومت کاری داره مشکلات ازدواجو از سر راه امثال تو برداره؟

اون از قصد تو رو درگیر مایحتاج اولیه ات نگه میداره تا فکرت تو همون سطح باقی بمونه ، نکنه ذهنت باز بشه و به مشکلات بزرگتر و بالاتر فک کنی که اوضاع خطری میشه.

قبلا بهش فکر کرده بودم ولی از اینکه این فکرا به ذهن یکی دیگه هم رسیده و این قضیه محتمل تر میشه، قلبم به درد میاد.

از اینکه تو این لجنزار سیاست گیر کردیم و هیچ جای دنیا نمیتونیم ازش خلاص شیم.

 

  • ۳ نظر
  • ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۹
  • ۲۳۸ نمایش

 

درحالیکه از سه جا برای کار دارم کشیده میشم و به هر طریقی سعی میکنن جذبم کنن تا دائم پیششون کار کنم و حمالی مو بیش از پیش براشون انجام بدم ، ته ته دلم میگم گور بابای همه تون. من این زندگی رو نمیخوام. جای من تو خونه خودمه. ور دل مردی که زندگیمونو بسازیم. 

من دلم میخواد یه بچه جلو روم باشه و باهاش بازی کنم و یکی دیگه تو شکمم تا با تکون خودناش آرامش بگیرم و مطمئن بشم وجودم تو این دنیا لازم و ضروریه و محکم تر زندگی کنم.دلم میخواد برای بچه خودم برنامه خوندن کتاب و بازی بذارم نه بچه های مردم که هرکدوم یه قر و فری دارن و نمیدونی چطور باهاشون کنار بیایی.

دلم میخواد مشغول زندگی خودم باشم.تو خونه خودم. من نمیخوام آینده مو با کار ببینم. دلم میخواد برای تربیت بچه خودم وقت بذارم و تعامل با شوهرو یاد بگیرم.

میترسم همه آرزوها و امیالم تو این خشم نرسیدن ها رنگ ببازه. میترسم محبت مادرانه ام سرکوب بشه و اون چیز نابی نشه که باید باشه. میترسم...میترسم اصلا اینا هیچ وقت اتفاق نیفته...

دلم میخواد بمیرم. همین الان تو این بلاتکلیفی بمیرم. نه بیشتر.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۳۰
  • ۱۵۹ نمایش

چرا میز کاربری بلاگ اینطوری شده؟

خیلی مزخرفه

قبلیه بهتر بود

الان نمیشه درست حسابی کار کرد باهاش

همینجوری وبلاگ نویسی داره فراموش میشه دیگه تو این شرایط که نباید کار رو سختتر کنن هی.

من میخوام فیلم بذارم.نمیشه. چی کار کنم؟

  • ۱ نظر
  • ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۷
  • ۱۶۸ نمایش

نوزده اردیبهشت امسال این پست رو نوشتم و تیر همین امسال یه آخوند بهم پیشنهاد شد!

مامان مردد بود اما من خواب دیده بودم و نمیخواستم فکر کنم اگر اون آدم همین باشه، ما بگیم نه.

مامان میگفت دختر.مگه مغز خر خوردی؟؟ هیشکیم نه، تو میخوای با آخوند ازدواج کنی؟

اگه این پست رو ننوشته بودم، تحت تاثیر حرفای مامان قرار میگرفتم.ولی خوندن این حرفا تو اون موقعیت بهم آرامش میداد.که همه شبیه هم نیستن.

اصلا واژه آخوند کثیف و تیره است. اینا آخوند نیستن. اینا روحانی اند.

بابا و مامان انقد این دست اون دست کردن که طرف خودش بپره.

ولی من نذاشتم. خونه معرف قرار گذاشتم و دیدمش.

تو راه مث سگ قلبم میزد. باورم نمیشد دارم میرم صحبت.

یک ساعت و نیم حرف زدیم. چقد آدم روشنی بود.ولی پاستوریزه.

با نهایت احترام باهاش حرف زدم و درباره زندگی یک روحانی پرسیدم و چقد قشنگ جواب داد.

میخواست ارشد دانشگاه شرکت کنه و روانشناسی بخونه.

معلم بود و روحانیت رو محدود به منبر نمیدونست. برا ارتباط با بچه ها و فهمیدن حرفاشون فیلمایی  که میدیدن رو نگاه و تحلیل میکرد و با زبان خودشون حرف میزد. من هنوز تردید داشتم از پاستوریزه بودنش. از توان من برای همراهیش. که لایقش هستم؟

ولی اون پسندید. اونقد که قرار مشاوره ازدواج رو داشت میذاشت :/

گفتم همه جا چادر سرنمیکنم.گاهی ندارم.گاهی اینطوری میپوشم( دقیقا جلوش با همون رفتم)

گفت ایرادی نداره. حجاب کامل مهمه که دارید. بعضیا معلومه بیخودی سر میکنن و اونطوری خوب نیست.

گفتم کوه؟

گفت همیشه میرم

گفتم سفر؟

گفت میرم و چندین جا رفتم.

گفتم فیلم میبینی؟

گفت دانلود میکنم و تو خونه میبینم.

میدونی خواهرش تو تلفن چی گفته بود؟ میدونی ترسش از چی بود؟

که حقوقش 2 تومنه. راضی هستین که پا پیش بذاریم....؟

من با همه چی راضی بودم.ازون طرف هیچ خواستگاری هم نداشتم که تو جلسه اول انقد ازم راضی باشه و بخواد ادامه بده.

قرار شد زنگ بزنن و با خانواده بیان.

سه روز بعد معرف زنگ زد گفت منصرف شده و ادامه نمیده.

خیلی دوست دارم بدونم چه اتفاقی این وسط میفته که نظرا اینطوری برمیگرده...

احتمال میدم خانواده اش بخاطر پیچوندنای مامان و بابا ناراحت شده یا استخاره گرفته و بد اومده.

ولی راستش بعد جلسه مون رفتم مسجد و سر نماز خیلی گریه کردم. از اینکه احساس میکنم نسبت به اون زیادی پدرسوخته و کلاشم و پاستوریزگی اش اذیتم میکنه. از اینکه مناسبش نباشم و یه وقتی بگم "نه" که وابسته ام شده باشه و این عذابم بده.

راحت شدم از اینکه خودش گفت نه.

راحت شدم اما کلی سوال تو ذهنم یی جواب موند...

من آرامش اون خواب رو دوست داشتم. من حضور این آدم واقعی رو تو زندگیم دوست داشتم...

  • ۲ نظر
  • ۰۹ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۳۳
  • ۲۴۶ نمایش

گاهی خواب اذیتم میکنه . تو بحرانی ترین موقعیتها از چیزهایی خبردار میشم که فهمیدنش به صلاح نیست و دنیای واقعی حجاب شده برای دیدنش ولی روح آشفته ی من میره و تو عالم رویا و به حقیقتی که از دید پنهانه نزدیک میشه. اون شبا از خوابیدن هم میترسم.

مثلا دوسال پیش که قرار بود جلسه بعدی خواستگاری رسمی و نهایی باشه و نهایت یک جلسه تا بله برون بمونه، تماس سه روز به تاخیر افتاد و من تو آشوب افتادم؛ شب خواب دیدم همه نشستیم و خواهر بزرگش درباره گذشته من با تردید سوال میکنه و پاکدامنی منو زیر سوال میبره.

از شدت عصبانیت نمیدونستم چی کار باید بکنم. من هرچی باشم، تو این فقره، به خودم مطمئنم اما اون داشت این مورد رو زیر سوال میبرد

فهمیدم اتفاقی افتاده و دیگه جلو نمیان. چند روز بعد زنگ زدن و خبر دادن که به توافق رسیدن دیگه نیان.

از اون بدتر، گاهی تو خواب دیگران ، حرفهایی میزنم که تو واقعیت امکان نداره لب باز کنم و چیزهایی رو افشا کردم که نباید.

یا اینکه خواب دیدم فلانی که قصد نداشته ، حامله شده و بعدها از طریق فضای مجازی باخبر میشم اون خواب درست بوده

تلخه برام این خوابا.

آدم خوبه تو عالم بی خبری دنیا زندگی کنه و ذهنشو کنترل کنه. اینطوری افسار گسیخته فهمیدن و حرف زدن ، خوب نیست

باید این قابلیت رو حذف یا کنترل کنم اما نمیدونم چطوری.

  • ۲ نظر
  • ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۲۳
  • ۲۴۶ نمایش

دیشب دیر رسیدم خونه
تمام سرمای انتظار تو جونم رخنه کرده بود.
بدنم درد میکرد
شب زود خوابیدم اما صبح بازم خوابم میومد.
تا پاشم و کلاس ثبت نام کنم و برم کتابخونه،شد ساعت 1.
تا 5 کارم تموم نشد. تخفیف اسنپ داشتم.گفتم جهنم. ماشین میگیرم و میرم.
ده دیقه به هشت ماشین گرفتم و تو هوای برفی که سوز میزد، بدون اینکه سرما صورتمو حس کنه، از در کتابخونه اومدم بیرون، سوار ماشین گرم شدم و بیست دیقه بعد، جلو در خونه پیاده شدم.
اینو مقایسه میکنم با روزایی که کل پول هرماهم 100 هزار تومن بود و جای تکون خوردن نداشتم و بجز اتوبوس حتی نمیتونستم به تاکسی فکر کنم چه برسه به اسنپ...
کی گفته پول خوب نیست...؟ خانه اش ویران باد!

  • ۱ نظر
  • ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۱
  • ۱۵۵ نمایش

بچه که بودیم و دوست داشتیم جایی بریم یا کاری انجام بدیم که باید آویزون بابا میشدیم و مطابق میلش نبود یا نمیشد و وقت نمیکرد،

وقتی التماسش میکردیم که انجامش بده میگفت انشاالله

میگفتیم بابا تو رو خدا بریم پارک

میگفت انشاالله

میگفتیم بریم خونه فلانی

میگفت انشاالله

ته تموم این انشاالله ها ، به نرفتن و انجام نشدن ختم میشد اما چون دوست نداشت ما رو ناامید کنه یا جواب نه بهمون بده که سیریش اش نشیم، میگفت انشاالله.

ولی این جله تو ذهن من ترجمه شد: میشه اما نمیخوام انجامش بدم پس معطل نگه ات میدارم...

از "انشاالله" متنفر بودم. معنی نشدن و پشت پا زدن بود برام و از کسایی که ازش استفاده میکردن، بدم میومد. همه شون.

تا اینکه یه روزی تو قرآن خوندم که نوشته هیچ وقت نگین فلان کارو انجام میدم. هرکاری میخوایین بکنین اولش بگین اگه خدا بخواد.

همین که چشمم به انشاالله افتاد، گرد شدن! باورم نمیشد. این عین آیه قرآن بود و منظورش این بود که هیچ وقت واسه خودتون محکم حرف نزنین.هزارتا اتفاق ممکنه تو عالم بیفته که شما ازش خبر ندارین و برا اینکه عن نشین، حتما اینو در نظر بگیرین که اگه خدا نخواد، کارتون نمیشه و خواست خدا به خواست شما مقدم تره.

پذیرش این مفهوم خودش جهانبینی و توحید خاص خودشو میطلبه که هرکسی بهش نمیرسه.

ممکنه تو همه تلاشتو کرده باشی و مفید نباشه یا خدا نخواد. ولی باید بپذیری که راضی باشی به رضای خدا. که اگه راضی هم نباشی، کون لق ات، اون اتفاق میفته و منتظر رضایت تو نمیمونه.ولی تویی که آمادگی پذیرششو پیدا میکنی.

هرکاری میکنی، چه درونا چه در ارتباط با دیگران، دائما به خودت یادآوری کن اگه خواست خدا همراه من باشه...

از اون وقت،چند باری که حسابی عن شدم و خوردم تو دیوار،  هربار که قصد انجام کاری دارم و حسسسابی عزممو جزم کردم و میخوام که انجام بشه، اما یادم میفته که شاید خدا نخواد، این جمله رو میگم و بعد به مردم کاری که قصد انجامشو دارم اعلام میکنم.

توی انشاالله، هم توکل وجود داره، هم اطاعت.

شما ببین این مفهومی که این سالها تو ذهن من نقش بست، چقد توفیر داره با اون عبارت منحوس و خموده ای که بابا تو بچگی پس ذهنمون ساخت.

شما با رفتار و اعمالتون دین و رسم زندگی رو به بچه هاتون یاد میدین...

  • ۰ نظر
  • ۲۱ دی ۹۸ ، ۰۲:۱۷
  • ۱۶۵ نمایش

رو به افول

۲۱
آبان
دیروز یه کاری بهم پیشنهاد دادن که چند سال پیش آرزو داشتم چنین سازوکاری وجود داشته باشه تا من عضوی ازش باشم. ولی امروز بهشون جواب دادم نه. چون یه شکستی تو زندگیم،همه ی سرعت و جسارتو ازم گرفت و حالا دیگه اونی نیستم که آرزو داشتم. شاید یه نشونه هایی از اون آدم تو وجودم مونده بود که پیشنهاد این کارو دادن اما من دیگه توی خودم نمیبینم. به همین راحتی، بزرگترین سکوی پرتاب این سالها رو رد کردم. چون دیگه تحمل شکست این یکی رو ندارم.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۸:۲۷
  • ۲۱۲ نمایش

تمام مقاطع تحصیلیم،حول و حوش ساعت نه - ده ،از پنجره مدرسه، خیابونا رو نگاه میکردم و آرزو داشتم یه بار،جای اون آدما بیرون باشم...آزاد و رها،بدون اینکه کسی کاری بهم داشته باشه.
امروز یه کار بانکی داشتم و از جلو مدرسه راهنمایی مون رد شدم و توش سرک کشیدم!
حالا نه دانش آموز بودم ، نه معلم ،نه محصل، نه کارمند رسمی، نه زن بچه داری که پابند چیزی باشه که بخواد زود برگرده.

  • ۱ نظر
  • ۲۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۲۵
  • ۱۹۶ نمایش