مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۹ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

قدرت ذهن

۱۸
آبان


قربون قدرت خدا،گاهی اونقدر ذهن تند و سریع پیش میره و میتازه که ثانیه ها برای این همه حرف و سلسله افکار عاجز از همراهی اند.
در کسری از ثانیه، اونقدر مطلب به ذهن آدم میتونه برسه که برای بیانش به صورت گفتار، باید چند دیقه وقت بذاری؛ برای نوشتن که واویلا...

مثلا فکر کنین تمام صفات و خصوصیاتی که شرلوک تو این صحنه با یه نگاه،بهشون میرسه ، فقط بخواد بیان کنه...
گاهی اونقدر مطلب به ذهنم هجوم میارن که سخت یادم میاد چطور و با چه ترتیبی مغزم به اینجا رسیده چه برسه به بازگو کردن برای دیگران!
هرلحظه پر از حرفم.پر از توصیف. پر از چرا. اما گاهی انقدر زیاد میشن و فشار میارن که ترجیح میدم همه رو بفرستم به کناری و راحت بشینم زندگی کنم. دلیل دوری از وبلاگ و آدمها گاهی شاید همینه. نه که دکمه ی مغزمو خاموش کرده باشم که پر از حرفم و حال ارتباط ندارم.
حتی حالی برای انتشار پست های پیش نویس صف کشیده اینجا...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۹
  • ۲۸۳ نمایش

فکر کن مادر موسی توی دربار چه احساسی داشت...

وقتی بچه اش رو دست غریبه ها میدید و به سکوت اجباری محکوم بود...

وقتی به دید دایه ، کوتاه، بچه رو به دستش میسپردن و بعد....جدایی....

وقتی فریاد میشد و نمیتونست بغض فروخفته شو داد بزنه...

وقتی زن فرعون بچه رو درآغوش میکشید؛ نمیتونست بگه اینی که اینطور بو میکنی و به سینه ات میچسبونی، از گوشت و پوست منه...

این بچه مال منه که به خدا سپردمش و حالا به شما رسیده...

دوستش داشت و برای دوست داشتنش، باید سکوت میکرد

بودن اما به حساب نیومدن، درد کمی نیست

دردهایی که در آنی ، آدمو آتیش میزنن و یارای حرفی نیست...

 

 
  • ۰ نظر
  • ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
  • ۱۹۷ نمایش
 
این عین مفهوم خطبه 41 نهج البلاغه است که امام درباره خودش به صورت ضمیر غایب میگه:
گاه شخص آگاهى و تجربه کافى دارد و طریق مکر و حلیه را خوب مى داند؛
اما فرمان الهى و نهى او مانع مى شود،
و با این که قدرت انجام این کارها را دارد ، آشکارا آن را رها مى سازد!!
اتفاقابنظرم زمانی کار خوب ارزش داره که ببوگلابی نباشی!
همه جوره بلدی، اما خودت عدل و مسیر درستو انتخاب کنی!
اختیار در عین قدرت و امکانات خیلی ارزشمندتره تا اجبار...
احمقانه است ماریلا این قوه تشخیص آنه رو اشتباه میدونه و ازش میخواد یه روزی عاقل بشه...!
  • ۰ نظر
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۹
  • ۲۶۹ نمایش

واکنشات!

۱۲
شهریور


 

 

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۲۰
  • ۱۳۰ نمایش

پریا

۱۷
مرداد


مشکل اینجاست...
همون موقع که ردیف شدی و زندگیتو تغییر دادی، همون موقع که برای اولین بار بلند شدی و رو پاهای خودت واسادی،

همون موقع که بهترین وجه زندگی داره چهره شو نشون میده، یه بلای آسمونی میفته تو کاسه ات...
 میپرسی چرا؟ مگه من خوب نشده بودم؟ مگه توبه نکرده بودم؟مگه کم تلاش کردم برای جبران؟ چرا خدا؟ چه بدی در حق تو کردم؟
اگه تو از دل و عمل خالصانه من خبر داری، تو که حساب و کتاب همه چی دستته، تو چرا؟
چرا این بلا رو سرم آوردی...؟
چرا...؟
این بیشتر آدمو میچزونه.بیشتر ذهنو درگیر میکنه.

آدمو متزلزل میکنه.اصلا آدم جلو خودش خرد میشه.ارزش خوبی و توبه و تلاش ، جلوش میشکنه

یه طوری که انگار هرجوری باشه، بدبختی همراته.

چه کرمیه زندگیمو خوب بسازم؟ هرجور باشم، همینی که هست...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۲
  • ۳۲۹ نمایش

اقی خانوم

۱۹
تیر

 


چروک صورتش اونقدری بود که از خودت خجالت بکشی اگه یه روزی از جسمت شکایت کنی و نخوای به زندگی ادامه بدی
اما طنین صدای مهربون مادرانه اش  ، نمیذاشت فکر کنی پیر و ناتوانه.

برات زنده بود و به برکت نفسش ، نگاه میکردی.
صداش مخصوص لالایی شبانه است، دستاش ، دستای چروکیده اش مخصوص بوسیدن و نوازش...
اونجا که عطا ، از دستش داد و رفت سر مزارش و میگفت اقی، کمکم کن؛ میدونست هیچکی مادر نمیشه...
شخصیت دوست داشتنی بود؛ تو این سریال بیشتر...
با اقی گفتنای عطا، با صبوری خودش ، با نصیحتاش ، حال میکردم و شخصیت سالمندان تو دلم محبوب شد.
زیر هشت که درد بود، با رفتن اقی ، چکیده درد شد
یادگار اون روزاش، همین سریال برام بسه
اسطوره ی مادرانه است
روحش شاد

  • ۰ نظر
  • ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۸
  • ۲۵۷ نمایش

شهرزاد 7

۱۱
فروردين



از 29 اسفند که این تیکه از کلیپ بهم رسید .... تا خود امروز....هر روز ورد زبونمه و مثل خارخاری به دیواره ی دلم چنگ زده...
نگاه شهرزاد و دستی که روی سینه مرغ آمینو چنگ میزنه و اشکی که میریزه....
نگو خدا از آزار ما لذت نمیبره...
  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۰
  • ۲۲۲ نمایش
آدما به طور طبیعی، سیر مراحل زندگی تقریبا یکسانی دارن؛
تولد، مدرسه، دانشگاه،کار،ازدواج،بچه،پیری، مرگ...
حالا هرکدوم از این مراحل میتونن طولانی تر و موثر تر باشن.
 همیشه، از یه مرحله از زندگیم که ناامید میشم، دوست دارم زودتر ردش کنم و به بعدی برسم.
اصلا بعدی میشه ذوق، نقطه امید.هرچقدرم سخت تر و مشکلاتش بزرگتر باشه
مدرسه رو دوس نداشتم، میگفتم دانشگاه...دانشگاهو نپسندیدم...میگم ازدواج...تا اینجاش رسیدم الان.
خوبی این سیر اینه، آخرش که فرتوت و ناتوان شدی، خودت انتظار مرگو میکشی! میخوایی که بیاد و تو رو ببره!
تا قبل از پیری، آدم امید داره! اصلا حس مسئولیت داره در قبال بچه و زندگی و نفس کشیدنش.این خودش نیرو میده برای سرپا بودن...
اصلا اوج زندگی آدم همین بچه است! زمانی که توان و اختیار و مهر و مسئولیت داری.
 شکوفایی هر آدمی همینه.تو پرورش موجود دیگه و به سرانجام رسوندش...
حالا اگه تو این مرحله، به هر دلیلی، شکست بخوری، میخوای به چی امید داشته باشی؟ پیری..؟ مرگ...؟ پیری و مرگ زمانی مطلوب آدمیه که بدونی کاری تو دنیا نداری و همه چیزو کامل انجام دادی و راحت میتونی جدا بشی...
اما اگه بچه نباشه ، یا باشه و نقصانی داشته باشه، خودت احساس کمبود میکنی...
یه غمایی توی این دنیا هست، دلو کوره، چشو دریا میکنه...
بچه داشته باشی و نیمه راه، رفته باشه و برنگرده، انگار چیزی رو گم کردی...
 گوشی رو که گم میکنی، تا یه مدت درگیری ذهنی داری.دلت توشه و شاید یادت نره...
اگه بت بگن گوشیت رفت، یکی دیگه میخری یا از خیرش میگذری؛ اما وقتی میگن احتمال برگشتش هست...؛ قضیه فرق میکنه
اینکه از گوشت خودته، نتیجه ی زندگیته، نیست...خبری ازش نیست.جایی نیست...همین حس رو هوا بودن و انتظار خبر، خودش یه دنیاست...
نه دلخوشی داری به مرحله بعدی از زندگیت، نه اینی که هستیو درست انجام دادی...تعلیق،دیوانه کنندس
میدونی، بیقراری، دردیه که درمانی نداره جز حل مشکلی که باعث ایجادش شده...
بچه تا به بغل مادرش نرسه، آروم نمیشه، حالا هرچقدر میخوای خوردنی و اسباب بازی بذار جلوش...شاید سرگرم بشه و کوتاه مدت یادش بره، اما بی قراری درونی اش هست...و دوباره شروع میکنه به گریه...
هر آدمی تو زندگیش و تو هرمرحله ای، میتونه بیقرار بشه...
صبری تلخ تر و گزنده تر از این، نیست...
اینجا ببینید شرح هنرمندانه ی این پریشان حالی رو...


  • ۰ نظر
  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۱
  • ۳۵۶ نمایش

ماهی

۲۹
مرداد

 


اسفند بود. میخواستم ماهی نخرم.گفتم ماهی که قراره بمیره، چرا بدست من و تو خونه ی ما؟
ماهی دوسال قبل، سوم عید مرد...مرگ و زندگی برام بی اهمیت بود. واقعا فرقی نداشت
خدایی که تو مواقع بحرانی ، عزیز ترین آدما رو به راحتی از کنارت برمیداره، به فکر ماهی منه؟ که پیشم بمونه؟
خواب دیدم دوتا ماهی خریدم؛ یکیش اومد روی آب و مرد.
ترسیدم. نمیدونم تو خواب چه تصمیمی گرفتم که وقتی بیدار شدم عزممو جزم کردم ماهی بخرم؛ حتی اگه بمیره...
یه جور مقابله با این ترس.حتی تو وبلاگ قبلی که پرید، پست گذاشتم.
اون اولها فقط ترس بود.اما کم کم تبدیل شد به لذت
لذت غذا دادن به ماهی ها، وقتی گشنه شون میشه و میان سطح آب و دنبال نونی که ریختی
وقتی حضورتو احساس میکنن
وقتی دنبال هم میکنن و همو دست می اندازن
لذت داشت، لذت آمیخته با ترس... انتظار از چیزی که بیاد و همه چیزو زیر و رو کنه...
"دل نبستن"
آخ که احساس غریبی هستن!
عید تموم شد...
اردیبهشت...عرووسی ضحی.. خوشی...وقتش بود خدا ناخوشی رو سرم هوار کنه، اما زنده اند
خرداد...امتحانا و فشار درسی...هنوز بودن...
تیر...ماه رمضون و پا به پای ما گرسنگی کشیدن!
مرداد...روزمرگی و زندگی...
هنوز ماهی های من زنده اند!
هر روز که بیدار میشم و نگاشون میکنم ، آیه هو امات و احیا میخونن...

اینها همه اش نشونه است. برای منی که پارسال، این روزها، مواقع حساسی رو پشت سر گذاشتم.

برای دیگران که تو اوج جوونی، عزیزشونو از دست دادن

پشت همه اینا، همه ی این متغیرهای زندگی، که یه روز شادیه و ناخوشی، یه چیز ثابت هست...

خدایی که پس همه ی اینا باقی میمونه

اگه باهاش باشی، برنده ای و اگه دل خوش کنی به این اتفاقایی که فقط اومدن تا روزهای دنیاتو بگذرونی، باختی...

تکرار کن هو اضحک و ابکی

بچسب به خدایی که همّیشه هست!

 

  • ۱ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷
  • ۳۵۵ نمایش