بودن و به چشم نیامدن
سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۵ ب.ظ
فکر کن مادر موسی توی دربار چه احساسی داشت...
وقتی بچه اش رو دست غریبه ها میدید و به سکوت اجباری محکوم بود...
وقتی به دید دایه ، کوتاه، بچه رو به دستش میسپردن و بعد....جدایی....
وقتی فریاد میشد و نمیتونست بغض فروخفته شو داد بزنه...
وقتی زن فرعون بچه رو درآغوش میکشید؛ نمیتونست بگه اینی که اینطور بو میکنی و به سینه ات میچسبونی، از گوشت و پوست منه...
این بچه مال منه که به خدا سپردمش و حالا به شما رسیده...
دوستش داشت و برای دوست داشتنش، باید سکوت میکرد
بودن اما به حساب نیومدن، درد کمی نیست
دردهایی که در آنی ، آدمو آتیش میزنن و یارای حرفی نیست...
- ۹۵/۰۷/۰۶
- ۱۹۷ نمایش