ناشناس
- ۱ نظر
- ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۱۶
- ۴۹ نمایش
بخاطر ذوق اون بچه، گفتم کلوچه بپزیم.
وگرنه خودم تمام این مدت دست و دلم به کار نمیرفت.
پختیم و به همه دادیم
بهبه و چهچه همه راه افتاد و تقاضای پخت مجدد.
قیافه خاله دیدنی بود. داشت منفجر میشد.
شب که برگشتیم، گفت یادم بده از فر چطور استفاده کنم
دقیقا روز ورودم به خونه خاله بهش یادداده بودم و یه دفعه دیگه. اما مث الان، انگیزه کافی برای پخت نداشت و یاد نگرفته بود.
گفت برای خراب نشدن آردها! میخوام نون بپزم!
صبح که بیدار شدیم، نونش، دقیقا شبیه کلوچه ها بود! با همون سبک تزیین!
خنده ام گرفت از اینکه خاله ۶۱ ساله ام خودشو تو دور رقابت با منِ بیادعا انداخته بود!
حسادت و رقابت تو وجود این پیرزن موج میزنه...!
فکر میکنه بچه ۱۰ ساله است که باید خودشو به بقیه ثابت کنه
راستش صبح، نسوختم. خنده ام گرفت از حقارتش.
شخصیتش برام از چیزی که بود، شکنندهتر شد.
ولی یه فرقی با ننه بابام داشت. اینکه من نشکستم از حقارتش
خاله برای من، الگو نبود.
یه زن گنده بود که فک میکردم غرایضش تحت کنترل عقلشه که اینطور نشد. نشد که نشد. به درک. مگه چه فرقی به حال من میکنه؟ مث هزارتا آدم دیگه روی کره زمین
منم که قرار نیست مدت طولانی پیشش بمونم. یه همزیستی مسالمت امیز کوتاه مدته و تمام
پس راحت میتونم به اخلاقای گهش بخندم و رد بشم.
ولی پدرومادر فرق میکنن.اونا بت من بودن.
با هر کار اشتباهشون، یه هیبتی رو تو وجودم به خاک میشوندن. یه بخشی از وجودم فرو میریخت.
فصل جفت گیری گربه هاست
اینجا دیدنیه!
صداهاشون، حالتاشون، عشوه هاشون...
یه موقعایی واقعا ارزو میکردم کاش گربه بودم
فاصله خواستگاری و طلب تا وصال نهایتا ۳ روزه.
گربه نر میپسنده، میره جلو، یا جنگ میکنه با بقیه یا بدست آورده. تولید مثل و تمام
اونوقت فاصله تفهیم مسائل مورد نیاز من به خانواده ام، هنوز ۱۱ ساله تکمیل نشده!
شده ام مث دختر شیرینی فروش
هرخواستگاری انقد ماجرا داره که دیگه واقعا بیخیال شدم
متنفرم از خانواده ام. از اینکه برای رشد بالاتر مراحل زندگیم، بهشون نیازمندم
کاش بلوغ انقد سخت نبود. نه برای خود فرد، برای اطرافیانش!
به معرف ها گفتم شیر معرفی رو ببندن. دیگه نمیخوام. چون خسته ام. چون متنفرم از خانواده خودم، خانواده شوهر
کاش یه گربه بودم. خودم اختیار خودمو داشتم
کاش یتیم بودم.کاش یه پسر یتیم پیدا میشد دوتایی میرفتیم یه شهرستانی، با ساده ترین چیزا زندگیمونو شروع میکردیم.
خاله ام ۶۱ سالشه
حتی اگه احتمال ازدواجم داشته باشه، کسی که انتخابش میکنه، بخاطر قیافه و زیبایی نیست.بخاطر همنشینی و اخلاق و منش میتونه باشه
و اصلا خاله هم اهل خودنمایی و رسیدن به قیافه نیست. حتی ابروهاشم برنداشته تا الان(کم پشت و کم رنگه)
ولی!
همین آدم، تا وقتی دید موهامو زدم و دلبر شدم و بقیه خوششون اومد و تعریف کردن، شروع به حسادت کرد!
میخوام بگم چقققققد این عنصر تو زنها پررنگه!
حتی اگه طرف، خواهرزاده یا دختر خودشون باشه
چه برسه به عروس و خواهرشوهر و جاری!
یه زمانی فقط به این امید از خواب بیدار میشدم که به گلدونا آب بدم پژمرده نشن و غذای ماهیا رو بدم گرسنه نشن
امیدآفرینی و ایجاد تعلق باعث شده بود زندگی رو ادامه بدم
با مشکلاتی که تو زندگیم دیده بودم، کم کم چیزی به نام تعلق رو از وجودم کندم و الان به هیچ چیزی وابستگی خاطر ندارم
الان مرگ رو با آغوش باز میپذیرم
آخرین باری که اومدم مشهد، خادمای امام رضا خیلی وحشی بودن
کافی بود یه لحظه خوابت ببره، با پر کله تو سوراخ میکردن
الان رواق امام خمینی عملا دو ساعت خوابیدم!
کافی بود یه لحظه چادر از سر بیفته روی شونه ات، چنان سمتت روان میشدن که انگار مرزهای حیا جابجا شده
الان پیرزنه خوابش برده بود، روسری از سرش افتاد، چن بار خادم پری از جلوش رد شد، بیدارش نکرد! الله اکبر!
قبلا زنها اجازه نداشتن با آرایش وارد شن، الان آرایش که هیچ، رسما با ناخن دارن زیارت میخونن
اینه تغییر! اینه سیاستهای متغیر!