اورژانس
دیروز بعد افطار دردم بیشتر شد و بعد یک ساعت دیگه حتی نمیتونستم نفس بکشم. اعلام کردم بریم بیمارستان.
بابا و مامان به تلاطم افتادن و رفتیم اورژانس.
خوابیدم و اکسیژن وصل کردن بهم و شروع کردن به رگ گرفتن
دهن پرستارا رو سرویس کردم. گویا بد رگ شده بودم و جمعی بدنبال خونم بودند.
البته دهن من بیشتر سرویس شد و دردش از قلب رسما بیشتر بود.
تو گرفتن خون آخر که دست و پا میزدم، یاد خوابم افتادم که قرار شد مستقل بشم و بواسطه استقلال شیرینی دادم و بابا رو راضی کردم اما تو بیداری گفت راضی نیست.
واقعا به مرگم فکر کردم و همه اینا باعث شد از شدت درد اشکم جاری بشه.
البته دلم میخواست عر بزنم از همه دردهایی که تو سینه ام بودن و همه فشارهایی که باعث شدن امشب تو بیمارستان باشم اما بابا همه این صحنه ها رو میدید وبخاطر اونم که شده، باز بغضمو خوردم.
مرخص شدیم بعد دو ساعت و بابا «یه تومن» برا اورژانس پیاده شد...!
- ۲ نظر
- ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۷
- ۱۰۴ نمایش