بعد 20 روز
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ب.ظ
بابا رسید ، قبل از اینکه بیدار بشم
شب بود، بیدار شدم.
لاغر شده بود،آفتاب سوخته
پیش خودم تکرار میکردم : فقط چند لحظه کنارم بشین....
دلم میخواست بالش بیارم و همونجا کنارش بخوابم.
یه آن ذوق کردم که از دار دنیا، من و مامان، محبوب دل باباییم!
که از همه ی زنهایی که میتونستن کنارش باشن، ما محرم دلشیم
به رسم خودش، پتو آوردم و خوب، سرش کشیدم.بابا رو باید گرم میکردم
صبح طاقت نیاوردم، با وجود مریضی ، خودمو انداختم بغلش؛ دست در موی من و دست در ریش اش
چن کلام صحبت کردیم؛ شیرین تر از عسل!
- ۹۴/۰۷/۰۴
- ۱۵۹ نمایش