ناعادلانه س
روزایی که خونم، از صبح که پامیشم اگه کار خونه نباشه و همه چی ردیف باشه ، میرم سراغ درس.
یعنی اسمش درسه، کتاب باز میشه و ذهن میره جای دیگه!
دستمم که جدیدا خوب به خطاطی میره! یه روزایی به نقاشی و یه روزایی به نوشتن میرفت!
معمولا سه ساعت این پروسه طول میکشه تا مامان صدام کنه یا برم دستشویی یا هرچیز دیگه ای که منو از اتاق بیرون بکشه.
وقتی که برمیگردم، میگم این دفه حتما میخونم!! اما این دفه ور رفتن با گوشی ملس تر میشه!
این پروژه، قبلا مختص درس بود. یعنی حال درس نداشتم.حاضر بودم هر کاری کنم، جز درس. ولی جدیدا حال "هیچ" کاری رو ندارم. حتی فیلم دیدن!! کامپیوتر به آنی مرور، خاموش میشه...گوشی جذابیتی نداره، کتاب خوندن که مدتهاست ملال آور شده...حتی حال موسیقی هم ندارم! حال هیچی...حس داغونیه.
این گوشی رو برمیدارم، اما انگار هیچ خری تو گروهها پر نمیزنه، هیچ کس حرفی برای گفتن نداره. اوناییم که میگن انگار چرت میگن...شاید برای اینه اون کسایی که انتظار داری باشن ، نیستن و حرف بقیه انگار برات پشم محسوب میشه.
اینجاست که میفتم به جون عکسامو حالتای مختلفم و فرت و فرت پروفایل و استاتوس تغییر میدم. دیواری کوتاه تر از اینا نیست!
انگار به من وظیفه دادن زمانو به بدترین نحو ممکن بکشم.بدون توجه به وظایفی که دارم؛
و من موفق ترینم!!
نتیجه ش میشه یه حال گه که کلی بار رو دوشش مونده که شب میرسه...
شب یعنی شروع دورهمی ها، چایی خوردنها، شروع سریالها، شام و خیلی چیزا.
نه که بقیه بیرون باشن و تازه وقت کنیم دور هم بشینیم، همه از صبح هستیم، اما انگار شب وقت کنار هم بودنه...تا غروب باید خودت،وقتتو مدیریت کنی یا بکشی!
تازه اینجاست که انگار حرف بقیه گل میکنه و همه تو گروهها یا تک تک شروع میکنن به پیام دادن...
وقتی سریالا نصفه نیمه دیده میشه و موقع چایی خوردن به گوشی تو دستت میخندی و بابا میگه بسه...باز تو اونو گرفتی دستت شروع کردی...؟
حتی اوقاتم ناعادلانه تقسیم میشن...
- ۹۴/۰۹/۰۵
- ۲۷۵ نمایش