شکر چهارم
- ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۳
- ۳۸ نمایش
اومدم خونه خاله.
تقریبا میشه گفت برای اولین باره خونه جدیدش میام.
دوبار قبلی شرایط خیلی فرق میکرد.مریض بود. خونه اش سرد بود. زمین فسرده بود. روح نداشت. و از همه مهمتر، خاله نداشت.
در حقیقت رسیده بودیم برای انتقال به بیمارستان و اون داستانای تلخ و پراز بغض اون شبا.
ترسای اون روزا دور باد.... حتی به فکری که بعد از خاله خونه شو باید چی کار کرد...دور باد...
امروز خاله اومد استقبالم...خوب راه میرفت...من حتی همین یک ماه پیش دل نداشتم ویدئوی بیمارستان برای شفای این بیمار دم مرگ رو ببینم...اما امروز ، تو بهار، همه چی تموم شده بود...
این شیش ماه صبر من، اخلاق من ، تنگ و سخت شده بود. اما امروز حس کردم وقت گشایشه...باید روحمو تازه کنم میون این شکوفه ها....
خسته بودم. دیشب نخوابیده بودم. منگ میزدم. روی تخت نیمچه چمباتمه زدم . خاله کنارم نشست. داشت آیت الکرسی میخوند. دستشو گذاشت روی صورتم و تک تک اجزاشو نوازش کرد...حالا من بودم که دوباره بچه شدم و نیازمند محبت...حالا دوباره خاله خیررسون بزرگ شده بود...
این خونه پر از زندگیه...شبیه خاله :)))
خدا رو شکر....
عبدک یا رب العالمین
بنده "تو"...
خدای بزرگ که صاحب همه چیزی
من برای "تو" ام. من وصل تو ام. من بخشی از تو ام.
من برای پدرومادرم نیستم. من برای دنیا نیستم. من از آن تو ام.
منو ببین. منو بشنو.
منو بغل بگیر که نیاز دارم بهش
منو برای خودت نگه دار
بذار جدا نشه این تعلق
خدایا شکرت بخاطر ماساژ!
این عمل بی نظیر برای درمان بدن. برای دور کردن خستگی و استرس و رسیدن به آرامش
شکرت برای اون حال خلسه
اون لحظه ای که حس میکنی دنیا رنگی تر شده و چشمات بهتر میبینه
وقتی نفس میکشی و حالت جا میاد
مرسی که همچین چیزی انقد حالمو خوب میکنه....
اونقد از آینده ناامیدم و هیچ برنامه ای ندارم
اونقد خودمو بی خانمان حس میکنم و حاضرم از همه چی بکنم و جدا بشم
که کافیه کوچکترین ندا بخواد کل زندگی رو تو یه کوله جمع کنم و راه بیفتم برای یه زندگی هدفمند و منسجم تو یه سرزمین دیگه...
چیزی که قبلا تو خودم نمیدیدم.
ولی الان کاملا آماده ام
اونقد دلسوخته ام و دلیل دارم که منتظر اشاره ام
مامانبزرگم خواب میبینه میان دنبالش ببرنش
پدرش میاد
مادرش میاد
مادربزرگش میاد
عزرائیلو در قامت مرد خوش پوش میبینه
ولی باهاشون نمیره
قبرشو نشونش میدن
ولی رضا نمیده.
هربار که اینا رو تعریف میکنه، جون از وجودمون جدا میشه...
به دفعات و به تکرار...
هربار همین هول و هراس...
خدایا شکرت برای داشتن چای لیپتون
که تو سه سوت، صبح های عجله ای
بدون زمان دم شدن چایی
میتونیم به عطر و طعم چایی دسترسی داشته باشیم....
میتونیم چایی بخوریم بدون اینکه صبر کنیم
ممنون برای این اختراع
خدایا شکرت
میخوام شکرگذاری راه بندازم!
میخوام همین چیزای کوچیک خوب زندگی مو ببینم و بشمرم.
اولیش؛ اون حس آسایش و سرخوشی بعد ریدن!
اون حس خوب تخلیه، تنفس بهتر! باز شدن مغز
تا قبلش انگار تمام عروق آدم بسته است. ولی با ریدن انگار همه چی باز میشه...
دنیا رنگی میشه...بدون اینکه تو کار خاصی بکنی!
بنظر من این معجزه است...
یکی از گه ترین اخلاقای مامان اینه که ویژگیای خوبتو کوچیک جلوه میده انگار که کار خاصی نبوده. حتی در حد یک خرید خوب!!
حدود 30 تا بلال خریدم 30 تومن!!! وقتی فهمید میگه 30 تووووومنننننننننن؟ یعنی خاک بر سرت. انداختن بهت. این هزار تومن بیشتر نمی ارزید.
چرا؟!
چرا مادر من؟
چرا آگاهانه تحقیر میکنی؟ چرا راه رشد "بچه" تو میبندی؟
نمیفهمی اون رشد کنه انگار تو بالا رفتی؟
این کار جز فاصله و جدایی ما ، نتیجه دیگه ای داشته؟
نمیبینی دیگه حرفی باهات ندارم و با مردم غریبه حرف میزنم اما با تو نه؟
چرا انقد حقیری؟
چرا نمیخوای از این پیله دربیایی؟
60 سالت گذشته. بچه هات دارن پیر میشن. تو بزرگ نشدی؟
کاش بفهمم چرا این کارو میکنه
کاش بفهمم چی تو وجودش وول میزنه که به این نقطه میرسه
یکی از اقداماتی که تو فروشگاه موقع زدن صندوق یادم دادن این بود که نشنو!
یا بشنو و رد شو، انگار که نشنیدی!
این برای من ، سختترین کار بود. چون آدمی ام که واکنش نشون میدم به همه چیز.
چه مثبت و چه منفی.
گفتن اگه این کارو نکنی، خودت دیوونه میشی...
در کل که آدمی ام با همه سعی میکنم خوش اخلاق باشم و بخندم چون برای خودم خوبه. چون روحیه خودم بهتر میشه
اما یه روز یه حیوون اومده بود که مشکل روانی داشت. شروع کرد به داد زدن. حتی مردم تو صف ازم حمایت کردن ولی اذیت شدم.
از اون روز منم سعی کردم چشمامو ببندم، گوشامو تعطیل کنم و فقط کار کنم.
اما امروز ترسیدم.
میدونی از چی؟
صبح که به بابام گفتم بابا، صدبار فلان چیزو گفتم، چرا نمیشنوی؟ چرا هر روز دوباره ازم درخواست میکنی، فهمیدم این تکنیک بابام تو زندگی بوده....
وقت مواجهه با چیزهای ناپسندش تو زندگی، اونا رو خیلی راحت حذف میکنه. انگار که واقعا وجود نداره
تا راحت تر زندگی کنی
و انقد رو این رویه تکیه کرده و ادامه داده که تو 65 سالگی دیگه نمیتونه واقعیتو ببینه. نمیتونه بشنوه. نمیتونه بدون اون پرده منو ببینه. منی که عزیزترین زندگیشم...
من از این ترسیدم....
از پوشیده شدن واقعیت تو وجودم
از اینکه همه چی رو با این رویه انکار کنم انگار نیست....
وای؛ خدایا....