شکوفه زندگی
اومدم خونه خاله.
تقریبا میشه گفت برای اولین باره خونه جدیدش میام.
دوبار قبلی شرایط خیلی فرق میکرد.مریض بود. خونه اش سرد بود. زمین فسرده بود. روح نداشت. و از همه مهمتر، خاله نداشت.
در حقیقت رسیده بودیم برای انتقال به بیمارستان و اون داستانای تلخ و پراز بغض اون شبا.
ترسای اون روزا دور باد.... حتی به فکری که بعد از خاله خونه شو باید چی کار کرد...دور باد...
امروز خاله اومد استقبالم...خوب راه میرفت...من حتی همین یک ماه پیش دل نداشتم ویدئوی بیمارستان برای شفای این بیمار دم مرگ رو ببینم...اما امروز ، تو بهار، همه چی تموم شده بود...
این شیش ماه صبر من، اخلاق من ، تنگ و سخت شده بود. اما امروز حس کردم وقت گشایشه...باید روحمو تازه کنم میون این شکوفه ها....
خسته بودم. دیشب نخوابیده بودم. منگ میزدم. روی تخت نیمچه چمباتمه زدم . خاله کنارم نشست. داشت آیت الکرسی میخوند. دستشو گذاشت روی صورتم و تک تک اجزاشو نوازش کرد...حالا من بودم که دوباره بچه شدم و نیازمند محبت...حالا دوباره خاله خیررسون بزرگ شده بود...
این خونه پر از زندگیه...شبیه خاله :)))
خدا رو شکر....
- ۰۳/۰۱/۱۹
- ۳۲ نمایش