مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

امروز جایی کامنتی میخوندم که از خاطرات به جا مونده ذهنش از سال 88 نوشته بود؛ اون موقع که 6 سالش بوده و همه چیزو خوب نمیفهمیده اما تصویر اون سالها تو ذهنش خط انداخته و با اینکه ربطی به قضایا نداشته ، چطور درگیر خیلی چیزا شده.

چهره اش نمیخورد بچه باشه. یه پسر جوون بود.

بعد نشستم توی مغز پیزوری خودم حساب کردم الان 16 سالش شده و دیگه بچه نیست.

اما عجیب بود؛ اینکه اینبار دور نبود، مثل انقلاب، مثل جنگ و هزاران چیز دیگه. خودم همه ی اون اتفاقاتو با چشم دیده بودم و ده سال بزرگتر از اون بودم.

دیدم اونقد پا به سن گذاشتم که حالا خودم میتونم خاطره گو باشم؛ ولی یه آن دردم اومد؛ من چی دارم برای گفتن؟

چه عصری رو پشت سر گذاشتیم؟

ما دوره گذار بودیم...

گذار از هیچ.

نه تغییر شگرف اجتماعی داشتیم و نه حتی زندگی ساده و معمولی و زاد و ولد.

ما هیچی نداریم و هیچ کجای تاریخ جا نمیگیریم.

ما مرحله ی عبور بی تاثیریم.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۵
  • ۲۱۵ نمایش

همیشه غر

۰۹
شهریور

از اخلاق گهی که مادرم داره میتونم به این اشاره کنم که وقتی غذا درست میکنی،مثل بازرس وزارت بهداشت تا تک تک مواد و ادویه های غذا رو بازجویی نکنه، از گلوش پایین نمیره.
تحت هر حالتی غر میزنه و از وضعیت شاکیه
مثلا چرا با این درست کردی
چرا شور چرا بی نمک.چرا تند چرا بی مزه
چرا به من یک اِپسیلن کوچیکتر دادین؟
چرا این غذا رو درست کردین که چاق بشم؟
همین کارا باعث میشه تو خونه اون به آشپزخونه نزدیک نشم و روزبه روز شعله ذوق اشپزی تو وجودم خاموش و خاموش تر بشه
لعنت به تو و تمام عقده های وجودت که کنترلشون نمیکنی و مثل یه کودک 5 ساله رفتار میکنی و حتی یه کلمه از این حرفا رو نمیتونم تو روت بزنم چون مثلا بزرگتری.
غذایی به سادگی سیب زمینی و پنیرپیتزا رو گذاشتم تو فر .باز دهنش وا شده به حرف...
خدایا، منو از اینا بگیر

  • ۲ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۰
  • ۲۳۵ نمایش

سال پیش دانشگاهی خیلی رومون فشار بود. فراتر از تمام بچه های پیش دانشگاهی دیگه

چون ما مدرسه مونو تغییر داده بودیم و همه میگفتن شکست میخورین. دائم القا میکردن و ما مثل یه جنگجو ایستاده بودیم

حتی بعضیا از روی ترحم غرورمونو خرد میکردن و به تصمیم مون احترام نمیذاشتن. این بیشتر درد داشت.

خیلی صبوری کردم. شاید 7 ماه تحت فشار دائم. تا سنجش اصلی یعنی بعد عید، هیچکس رومون حساب نمیکرد.

اون موقع ها وضعیت سفید نشون میداد؛ نوبه اول پخشش بود.

یه شب ، ساعت 8 که کلاسای مدرسه تموم شد و تو ترافیک گیر کرده بودیم ، هندزفری تو گوشم بود و پلی کردم...

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را....

بغض 7 ماهه ام یه دفه تو ماشین ترکید وهق هق سردادم و بقیه نمیدونستن چطوری آرومم کنن...

این شعر و تم و صدا ، دست برد تا ته وجودم و ناله ام سرگرفت.



  • ۲ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۶
  • ۳۰۵ نمایش

پِرِس شده

۲۵
تیر
 هرچقدر این رفت و آمد خواستگارا بیشتر میشه ؛ گرچه عذاب آوره ولی این خوبی رو داره که باعث خودشناسی و حتی مردم شناسی میشه.
هم به لابه های وجودی خودت اشراف پیدا میکنی هم با رفتار و زندگی و فرهنگ دیگران آشنا میشی
بعضیا ورودشون بابرکته. با خودشون صلح میارن. بعضیا اونقد شر و مزخرف اند که لحظه شماری میکنی این یکی- دو ساعت زودتر تموم بشه.
صحبت با یکی از این موارد آخری ، انگار بهم جرات زندگی داد. انگار یه دروازه جدید به روم باز کردن و میگن زندگی اونقدام که تو خانواده شما سخته، تنگ نیست. خیلیا به روشهای دیگه زندگی میکنن و حالشون خوبه.

 بعضی مواقع مامان و بابا تو خواستگاری حرفایی میزنن که میخوام آب بشم. خجالت میکشم ازشون و دوست دارم داد بزنم من مثل اینا نیستم. ولی نمیشه.
بابا با تبختر و غرور و نگاه از بالاش ، میخواد پسره رو لِه کنه و چن ساله سر این مساله بحث داریم که این روش درست نیست.
مامانم با تمام کمکا و محبتا ، گاهی با تیکه هاش چیزی میگه که اونا رو میسوزونه یا گاهی زیادی خودمونی میشه که واقعا خجالت میکشم این چه حرفیه میزنه.
و متاسفانه اینجا همون جاییه که من باید به طور کامل خفه خون بگیرم و نگاه کنم چون دخالتم نشانه بی تربیتی و اهانت به بزرگتر محسوب میشه.
نتیجه؟ فرارخواستگار و شرمندگی من...
هربار به خودم میگم غلط بکنم دیگه با کسی تو خونه قرار بذارم و اینا رو از اول دخیل کنم اما بعد دوباره ترجیح میدم زیر سایه شون با مرد دیگه آشنا بشم و زندگیمو بسازم. باز میگم هرچی باشن، حضورشون عزت و پشتگرمیه.
اما گاهیم میگم این چه بزرگتریه که مسائل ساده و ابتدایی رو از قصد نمیخواد بفهمه و رو اشتباهاتش پافشاری میکنه؟
این وسط له میشم.بغض میکنم و فقط سرم رو به آسمون بلند میشه.
  • ۱ نظر
  • ۲۵ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۵
  • ۲۴۹ نمایش

اینروزا انقد مهمون خوب داشتیم و مهمونی رفتیم و تولد گرفتیم و ولادت های قشنگ پشت سرگذاشتیم و پارک رفتیم و گشت و گذار کردیم و باغ رفتیم و میوه خوردیم و چیدیم و خرید کردیم و اتفاقای خوب پشت سر گذاشتیم که دلم نمیخواد تابستون تموم بشه... انگاری تولد امام رضا همیشه برکت داره؛ از یه ماه قبلش تا یه ماه بعدش...

  • ۱ نظر
  • ۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۱:۴۶
  • ۲۰۴ نمایش

یکی از چیزایی که خیلی آزارم میده و هنوز نتونستم درستش کنم، روایت "من گونه" نوشته هامه.

یعنی نمیدونم فقط مختص نوشته هاست ، ولی چون نسبت به نوشته ها ارزیابی بیشتری دارم،میتونم اینو بگم.

 "من" تو نوشته هام خیلی بارزه. درحالیکه موقع ویرایش جملات،با حذفش هیچ اتفاقی نمیفته. نه صرفا لفظ من ، که نوع روایت از زاویه دید اول شخص.

مشاور میگفت شخصیت "خود محورِ خودکم بین" دارم.

بخش خودکم بین به دلیل قدرت بیش از اندازه و استبداد مادر تو وجودم شکل گرفته و بخش خود محور ویژگی خانوادگی خاندان پدرمه.

خود کم بین تا حدود زیادی برطرف شده اما جاهای مهم زندگی،هنوز ریشه هاشو میتونم تو وجودم پیدا کنم؛از جمله تو خواستگاری ها، گاهی این خودکم بینی باعث میشه احساس کنم کمتر از طرف مقابلم و شایسته اونها نیستم یا همیشه مث سگ میترسم که از نظر قیافه مورد پسندشون واقع نشم چون مادرم از من زیباتر بود و همیشه به نحوی این موضوع رو به رخ ام کشید و زیرپوستی تحقیرم کرد. درحالیکه ترکیب چهره خوبی دارم اما مهم اینه که دربرابر مادرم،هنوزم که هنوزه، احساس تحقیر میکنم.زیبایی خدادادی، برای مادرم یه حربه بود تا ویژگی های منفی اکتسابی دیگه مثل چاقی شو به راحتی بپوشونه.

خیلی سعی کردم با کمک خوداگاهم هردو بخش رو متعادل کنم اما بیشتر از دستم درمیره. مراقبت و کنترل رفتارهای عادت شده واقعا سخت و زمان بره.

  • ۱ نظر
  • ۲۳ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۵
  • ۲۱۶ نمایش

زنانگی ام

۱۵
تیر

من خواهر ندارم. میون دوتا برادر بزرگ شدم.

مادرم هم ویژگی های زنانه نداره؛ مهربونی و قربون صدقه رفتن بلد نیست. تناسب اندام و زیبایی و آرایش براش مهم نیست. تزیین و مزه غذا ارزشی نداره. یه زن سخت و سفته که استقلال و جنگندگی تو زندگی براش اولویت داشته.به همه این ویژگی ها استبداد و غر زدن هم اضافه کنید. نه که غول بی شاخ و دم باشه،ویژگی های اخلاقی خوبی هم داره اما مهم اینه چیزی که باید باشه، یعنی "زن" نیست.


این خلا همیشه تو وجود من موج میزد. یه زمانهایی سعی کردم هرچی ندارم،خودم جبران کنم. اگه من مهر ندیدم،من برای دیگران مادر باشم. من خوب و خوشمزه بپزم.من لطیف باشم. خوش اندام و ظریف بشم.و حتی از یه جایی به بعد، تو وجودم فوران کرد. اونجا بود که احساس نیاز به برقراری این نوع از زندگی خواب و خوراکو ازم گرفت. زیر دست یه زن مستبد نمیشه حکومت خودمختار اجرا کرد. باید جدا شد. و تنهه راه حلش در برابر پدر و مادر سنتی من،ازدواجه.

دوست دارم به جای انتقام و خشم نسبت به تمام روزایی که مادرم زن نبود، زنانگی کنم. برای بچه ام با تمام وجود مادر باشم. برای همسرم دلبری کنم. دوست دارم به جای تمام زنهای دنیا، زن باشم و این حس داره دیوونه ام میکنه.

اگر من زن نباشم،اگر این عقده ها رو براورده نکنم، تمام خشم کودکی و نوجوانی من گُر میگیره. زن بودن و زندگی در آرامش ، انتخاب من بود. وقتی نه خدا و نه دیگران نمیخوان من بهش برسم، طغیان میکنم. انتقام تمام روزهای سوخته گذشته مو میگیرم...انتقام این انتظار رو. انتقام تمام این صبرهای به نتیجه نرسیده رو.

هنوز به اون مرحله نرسیدم ولی واویلا اگه داغ کنم. واویلا اگه چشمامو ببندم و بشه اونی که نباید بشه. میدونی چرا؟ چون هیچ پلی پشت سرم نیست. چون فقط به امید آینده زنده بودم و بس.


پ.ن: تو خونه موندن حالمو بد میکنه.

ولی تو مهمونی ها هم دردِ عمیقِ دیدن ِرابطه مادر و دخترهای دیگه، دیدن محبت های خواهرانه،جیگرمو آتیش میزنه. 

همین میشه که راه سوم،یعنی تنهایی ها و خیابونگردی رو انتخاب میکنم.

ولی کی میفهمه تو وجود من، میل به زندگی چجوری داره شعله میکشه؟

خدایا تو که میدونی.تو که میبینی. تو که میفهمی. پس چرا خودتو وارد نمیکنی؟

  • ۳ نظر
  • ۱۵ تیر ۹۸ ، ۱۷:۴۹
  • ۲۵۴ نمایش

برکت

۱۱
تیر

بوی تن مردا هم باهم فرق میکنه

بوی تن اش وقتی با عطر قاطی میشد و فضای اتاقو میگرفت،لال میشدم.

طول میکشید تا به خودم بیام و فکر و زبونمو یکی کنم.

خوب شد بیشتر از این وابسته ام نکرد.

خوب شد بیشتر از این کش اش نداد.

وگرنه دیوانه میشدم.

دو سالی بود همه چی یادم رفته بود. سودای وجودم تعدیل شده بود. محبت و تکیه گاهی از یادم رفته بود. دلتنگی دیگه وجود خارجی نداشت. یادگرفته بودم با کسی حرف نزنم و تو خیالم کسی رو زنده نکنم. همه این حس ها رو تو پنج ساعت برگردوند. بعضی مردها عجیب بهم سیطره دارن. حاضر شدم حتی شروطمو فراموش کنم. اگه اون همه چیزو تموم نمیکرد،نمیخواستم تا تموم شدن دنیا ولش کنم...به قول برادرم،عاشق شدم...

آره،این قدرت خدا بود که بهم نشون بده نخ تموم این ماجراها دستشه و کافیه اراده کنه تا منو مث روز اول عاشق کنه. که نشونم بده عزت و احترام پیش خودشه و همه رو بهم برمیگردونه

بعضی خواستگارا با خودشون برکت میارن.بعضیا وجودشون رحمته.

حتی حالا که نشد و حسرت به دلم موند ولی بازم برکتشونو حس میکنم.

باید سعی کنم دوباره به زندگی عادی برگردم و همه چی یادم بره.

باید بازم منتظر بمونم


  • ۰ نظر
  • ۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۱۷
  • ۲۸۷ نمایش
 
 

این سکانس از شیار 143 رو یادتونه؟

چند سال بعد از اینکه یونس از جبهه برنگشت و خبری نشد،نامزدش اومد از الفت اجازه گرفت تا ازدواج کنه. الفت اجازه داد چون میفهمید کسی همپای خودش نیست و اونم دوست داره زندگی خودشو داشته باشه. ناراحت بود ولی رضا داد. چون آدم فهمیده ای بود.

چند سال بعد،یه روزی که الفت از انتظار عمیق به ستوه اومده بود و رفت امام زاده تا دلشو سبک کنه ، صدای عروسه رو شنید که داشت بچه شو صدا میزد و اومد دنبالش...

همین یه لحظه،همین یه دیدار،به اندازه هزارسال پیرش کرد...اون امید داشت و امید هنوز وصلش میکرد به زندگی. اما زندگی دوست نداشت آرزوهاشو ببینه. اونجا مرز واقعیت و رویا رو فهمید اما بازم امیدشو از دست نداد...

میدونی...یه روزایی فک میکنم روایت زندگی من نه وقایع اش،چقد شبیه الفته. روزایی که امید دارم و خدا تا مرز واقعیت و خوشحالی منو میرسونه اما اونی نمیشه که فک میکنم،که منتظرشم و در عین حال؛ نمیذاره رشته امیدو پاره کنم و قید همه چی رو بزنم...

هربار که میخوام پا پس بکشم و مسیر زندگیمو عوض کنم ، آیه ای ، نشونه ای، عملی منصرفم میکنه و میگه حواسش هست...

ﻫﻢ ﺍﻭ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻣﻰ  ﺍﻳﺴﺘﻲ ، ﻣﻰ  ﺑﻴﻨﺪ ،

ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ

ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺷﻨﻮﺍ ﻭ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ.

اینروزا از صبر برای ازدواج کم آوردم. منی که 6 ساله تو اوج جوونی و میل و احساس،همیشه ازش خواستم موقعیت مناسبو فراهم کنه و هرلحظه با هر روشی که میشده اقدام کردم و تا الان منتظرم نگه داشته و نمیذاره این عطش رو خاموش کنم ، حالا که احساس میکنم امثال من و الفت رو فراموش کرده و ناله هامو نمیشنوه که چجوری صداش میکنم، که مهربونی و حکمت و عدلشو یه جا درنظر میگیرم اما احساس میکنم این صبر داره یه چیزایی رو تو وجودم میخشکونه ، وقتی منو تا لب دریا میاره و سرمست میکنه و تشنه برمیگردونه و باز دم آخر میگه:

" ﻛﻠﻴﺪﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺳﻴﻄﺮﻩ ﻣﺎﻟﻜﻴّﺖ ﺍﻭﺳﺖ . ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭﺳﻌﺖ ﻣﻰ  ﺩﻫﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺗﻨﮓ ﻣﻰ  ﮔﻴﺮﺩ . ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺍﻧﺎﺳﺖ"

اجازه نمیده ناامید شم. میگه از من بخواه. میگه صدام کن. صبر کن. نگات میکنم. امید داشته باش.

اینا رو مینویسم که یادم بمونه این سالا چی کشیدم و چطور با این انتظار پیر شدم و رها نشدم. که یادم بمونه برا تربیت مامان و بابا موقع اومدن خواستگار چی کشیدم و چه مسیری رو طی کردم. که یادم بمونه حالا دیگه وصال و ازدواج مهم نیست ؛ پشت این دردا چیز دیگه ای میخواد بگه . مینویسم که یادم بمونه این سختیا قیمت داشت و یکی بود که همیشه نازشو بخره.که خدا باهام چی کار کرد. که یادم بمونه...

  • ۰ نظر
  • ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۳:۱۸
  • ۲۲۳ نمایش



وقتی بچه ای رو به خاطر کار اشتباهی دعوا میکنی،میتونه واکنشای مختلفی داشته باشه؛

یکی وقیحانه دروغ میگه و همه چیزو انکار میکنه یا در درجه بالاتر ،گردن کس دیگه ای می اندازه.

یکی معصومانه تو چشات نگاه میکنه و حرفی نمیزنه اما پشیمونی و شرمندگی رو از نگاهش میتونی بخونی.


- اینکه کدوم در آینده کارشو تکرار میکنه و کدوم درست زندگی میکنه،معلوم نیست. شاید اونی که وقیحانه دروغ میگفت،به عنوان "بازیِ دروغ گفتن" ، این عمل رو تو این سن انجام داده و تو بزرگسالی نسبت به زشتی کارش واقف شده اما اون یکی بر مبنای فطرت کودکانه عمل میکرده و تو زندگی واقعی و روابط بزرگتر میخواد به دروغگویی میرسه.

قضاوت درباره درستی و پاکی وجود اونا، نه کار منه نه هیچ کس دیگه.من فقط به عنوان مربی اجازه دارم تو محدوده زمانی خودم مسیر درست اخلاقی رو که بر مبنای ارزشهای دینی و اجتماعی مون وجود داره،یاد بدم و تو وجودشون تثبیت کنم - 


اما غرض از گفتن، نوع واکنش افراد دربرابر مچگیری بود. یکی تو چشات نگا میکنه و بدتر از کار زشت قبلی،ماله میکشه.

یکی میگه میدونم کارم اشتباه بود.ببخشید.امیدوارم دیگه تکرار نکنم

آدما فرق این دوتا رو خوب میفهمن و از هم تشخیص میدن.

  • ۳ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۸
  • ۲۵۱ نمایش