گُنده پر
در ساعت هایی به سر میبریم که رئیس جمهور مملکتمون گم شده!
و به هیچ! خبری نمیشه اعتماد کرد
تو این شرایط چطور میشه برای آینده برنامه ریزی کرد!
- ۰ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۱:۴۴
- ۴۵ نمایش
در ساعت هایی به سر میبریم که رئیس جمهور مملکتمون گم شده!
و به هیچ! خبری نمیشه اعتماد کرد
تو این شرایط چطور میشه برای آینده برنامه ریزی کرد!
پارسال چه روزای گهی داشتیم
دختردایی داشت طلاق میگرفت
خاله بیمارستان بود و هرروز یه ماجرای وحشتناک تا 5 ماه. اونم وقتی پول نداشتیم.
دایی ضامن کسی شده بود که در رفته بود و حالا باید ماشینشو میداد. همزمان معده اش سوراخ شد و یه هفته رفت بیمارستان
کارم با موسسه بالا گرفت. همه پولامم خرجش کردم و هنوز بدهکار بودیم
بابا پاشو عمل کرد و تقریبا کارایی شو از دست داد. بعدم ریه اش درگیر شد.
جلسات روانکاوی مغزمو میخورد و دیگه حوضله تف انداختن تو روی خانواده هم نداشتم
و در نهایت، همه پولام تموم شد و فصل جدید زندگی ام با کار جدید شروع شد...
همه چیز قابل تحمل شد
از آخرین جلسه ای که با روانکاو صحبت کردم، ۶ ماه میگذره و این مدت تغییرات زیادی داشتم
- شغلمو عوض کردم و بالاخره از اونجا اومدم بیرون بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشم. به خودم و ارتقای خودم فکر کردم چون من مهمترم تا کاری که سر و ته نداره.
- شغل درامدزایی انتخاب کردم که فیلدش کاملا متفاوت بود و بابا دوستش نداشت، مقاومت کردم. پای سختیاش تنهایی ایستادم و بشدت رشد کردم که از نظر مالی گند و گه های قبل رو شست و برد و هم تجاربی بدست آوردم که هیچ کس دیگه نمیتونست بهم یاد بده و تو این نقطه بشینم.
- الان منم که سوار مامان و بابام. منم که انتخاب میکنم و اونان که مجبورن بپذیرن. چیزی که اون گفته بود اتفاق میفته اگه من انجامش بدم
- تو دعوای با وحشی بازیای برادر کوتاه نیمدم. رفتم کلانتری.شکایت کردم و دنبال حقوق تضییع شده ام.
چون زن لزوما به معنی گذشت نیست!
- بجای فعالیتای اجتماعی کسشر بی فایده، روی خودم سرمایه گذاری کردم! دارم خودمو بازسازی میکنم. نسبت به جسم و روحم خوداگاهی و فوکوس پیدا میکنم.دوره خریدم و "هرروز" تمرین انجام میدم و برای آرامش روانم زمان میذارم.
- و بزرگترین اتفاق زندگی، محل زندگیمو تغییر دادم! جایی زندگی میکنم که دوسش دارم. کاری انجام میدم که آرزوشو داشتم. اتاقی دارم که هیچ وقت برام فراهم نکرده بودن و دارم زخماییو ترمیم میکنم که انتظار داشتم اونا توجه کنن ولی حتی متوجه اش نمیشدن! پس والد درونمو قوی کردم و خودم به داد خودم رسیدم.
چقدر مورد آخر سخت بود و پلکانی مرحله به مرحله این سالها براش تلاش کردم تا اینجا ایستادم.
جدا شدن از بُعد عاطفی، اتکا به خود و اطمینان به درستی انتخابهام حتی بهتر از بابا، ایجاد پشتوانه مالی حداقلی، کنار زدن کمک های تخمی و اشتباه بقیه با حفظ احترام و وجنات ظاهری، چیزایی بودن که ذره ذره یاد گرفتم و اقدام شد.
اگه روانکاو الان منو ببینه، از این حجم تغییر، شگفت زده میشه.
موتور محرکم چی بود؟
انزجار از همه!
رسیدن به بن بست و ملال از انتظار بیهوده برای رسیدن کمک
دسدن وضعیت خاله و همه فشارای روحی اون زمان که اگه نبود و مغزم دیوونه نمیشد و حالت عادی داشتم،هیچ وقت موفقیت امروزو نمیدیدم.
چرا نمیخواد باورم بشه؟
من یه پدرومادر بیشعور دارم که از بچگیم همین بودن که هستن و تا لحظه مرگشون تغییر نمیکنن.
چرا باز تو ذهنم انقد بزرگ و مرجع و ملجا اند؟
چرا این سایه تو ذهنم کوچیک و هم اندازه واقعیت نمیشه؟
وقتی عصبی و پرخاشگری، کسی علتشو، آدمای پشتشو نمیبینه
کسی چیزی نمیدونه.
اونا یه دیوونه روانی میبینن که داره بداخلاقی میکنه
بازم اونی که متضرر شده تویی!
واقعیت اینه که دلم برای اون پسره عنتر که خیلی راحت یکی دیگه رو جایگزین من کرد هم تنگ میشه حتی بعد این همه سال. برای خاطراتمون. برای چیزایی که اون موقع باهم ساختیم و شخصیتمونو شکل داد.
هیچ وقتم نفهمیدم چطور میتونه انقد راحت سوییچ کنه.
واقعیت اینه که اون یه عوضی بود که چیزی از حرمت رابطه نمیدونست ولی این دلیل نمیشه من دلم براش تنگ نشه. من نمیتونم به دلم بگم تنگ نشو چون اون عوضی بود.
من که اولین رابطه دلنشینم بود.من که ساید خوب قضیه وایساده بودم و کار اشتباهی نکرده بودم.
دلم حق داره طبیعی رفتار کنه و دلتنگ بشه...
امروز یه مورد زنگ زده بود خونه
پرسیده دخترتون چی کاره س؟
مامان گفته استعفا داده از شعلش رفته سبزی بکاره🫥
میگم مادر من. چرا اینجوری میگی؟؟ میگه مگه دروغ گفتم؟
میگم دروغ نگفتی ولی مث اینکه یکی مادر شده، بگی طرف شغلشو ول کرده رفته کون بچه بشوره. چرا اینجوری به قضیه نگاه میکنی؟
چرا نگفتی تجربه کشاورزی سبک؟ اصن چرا باید بگی؟ مگه من مادام العمر اینجام؟ چرا آبروی معرف بیچاره رو میبری؟ الان مادرش میره میگه سبزی فروش به من معزفی کردی؟ سرخ نمیشه از خجالت؟
چرا این کارا رو میکنی؟ چرا همیشه خار دای آزار میرسونی؟ چرا همیشه یه گندی تو موارد ازدواج میزنی؟ چرا درست و بالغانه رفتار نمیکنی؟
دیگه رها کردم
دیگه با خودم طی کردم تو قرار نیست از طریق اینا ازدواج کنی و یا اصلا ازدواج کنی!
فهمیدم هروقت که حس کنم ته زمان یه محدودیتی وجود داره، خیلی امیدوارانه پیش میرم!
ولی وقتی حس کنم زمان بی منتهایی روبرومه، افسردگی وبالمو میگیره!
و این خیلی عجیبه
روزای اولی که رفته بودم شمال پرانرژی بودم
بعد چن روز حس کردم خییییییلی زمان دارم. حس میکردم گیر کردم و اینجا زندانی ام و مجبورم که باشم.همین باعث میشد حس خفگی بهم دست بده و زمان برام کش میومد و همه چی آزاردهنده و خسته کننده میشد.
ولی وقتی ۲ روز مونده بود که بیام تهران، مث بنز کار میکردم و دلم برای زمین تنگ میشد.
الان سعی کردم واسه خودم ددلاین بذارم و به خودم بقبولونم میتونم اونجا هم سفر برم. بیام تهران. آشناها رو ببینم. برم جاهای دیگه.اونقد که باید بجنبم!
دنیا هم همینه. فک مبکنی خیلی وقت داری
وقتی یه بار مریض بشی یا کسی اطرافت بمیره یادت میفته که نخیر...خیلیم وقت نیست...