شکر چهارم
- ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۱۳
- ۳۲ نمایش
اومدم خونه خاله.
تقریبا میشه گفت برای اولین باره خونه جدیدش میام.
دوبار قبلی شرایط خیلی فرق میکرد.مریض بود. خونه اش سرد بود. زمین فسرده بود. روح نداشت. و از همه مهمتر، خاله نداشت.
در حقیقت رسیده بودیم برای انتقال به بیمارستان و اون داستانای تلخ و پراز بغض اون شبا.
ترسای اون روزا دور باد.... حتی به فکری که بعد از خاله خونه شو باید چی کار کرد...دور باد...
امروز خاله اومد استقبالم...خوب راه میرفت...من حتی همین یک ماه پیش دل نداشتم ویدئوی بیمارستان برای شفای این بیمار دم مرگ رو ببینم...اما امروز ، تو بهار، همه چی تموم شده بود...
این شیش ماه صبر من، اخلاق من ، تنگ و سخت شده بود. اما امروز حس کردم وقت گشایشه...باید روحمو تازه کنم میون این شکوفه ها....
خسته بودم. دیشب نخوابیده بودم. منگ میزدم. روی تخت نیمچه چمباتمه زدم . خاله کنارم نشست. داشت آیت الکرسی میخوند. دستشو گذاشت روی صورتم و تک تک اجزاشو نوازش کرد...حالا من بودم که دوباره بچه شدم و نیازمند محبت...حالا دوباره خاله خیررسون بزرگ شده بود...
این خونه پر از زندگیه...شبیه خاله :)))
خدا رو شکر....
عبدک یا رب العالمین
بنده "تو"...
خدای بزرگ که صاحب همه چیزی
من برای "تو" ام. من وصل تو ام. من بخشی از تو ام.
من برای پدرومادرم نیستم. من برای دنیا نیستم. من از آن تو ام.
منو ببین. منو بشنو.
منو بغل بگیر که نیاز دارم بهش
منو برای خودت نگه دار
بذار جدا نشه این تعلق
خدایا شکرت بخاطر ماساژ!
این عمل بی نظیر برای درمان بدن. برای دور کردن خستگی و استرس و رسیدن به آرامش
شکرت برای اون حال خلسه
اون لحظه ای که حس میکنی دنیا رنگی تر شده و چشمات بهتر میبینه
وقتی نفس میکشی و حالت جا میاد
مرسی که همچین چیزی انقد حالمو خوب میکنه....
اونقد از آینده ناامیدم و هیچ برنامه ای ندارم
اونقد خودمو بی خانمان حس میکنم و حاضرم از همه چی بکنم و جدا بشم
که کافیه کوچکترین ندا بخواد کل زندگی رو تو یه کوله جمع کنم و راه بیفتم برای یه زندگی هدفمند و منسجم تو یه سرزمین دیگه...
چیزی که قبلا تو خودم نمیدیدم.
ولی الان کاملا آماده ام
اونقد دلسوخته ام و دلیل دارم که منتظر اشاره ام