سالمندی
همیشه دوست داشتم قبل از رسیدن به سن سالمندی بمیرم تا هیچ وقت این دوره رو تجربه نکنم. بنظرم این دوره نقطه ننگ و رنج خودم و اطرافیانه.
دوست نداشتم یه تیکه گوشت بی جون باشم رو دست اطرافیانم که زیرمو تمیز کنن,جابجا کنن و آرزو کنن زودتر بمیرم.
ولی چندساله آدمهایی رو دیدم و کتابهایی رو خوندم که تعریف منو از سالمندی تغییر دادن.
که من میتونم مادربزرگ باشم اما ویژگی های سالمندی نداشته باشم. میتونم مادربزرگ باشم اما باشگاه برم,غذا درست کنم و بخندم و از زندگی لذت ببرم. میتونم برای نوه هام موجود دوست داشتنی خاص باشم. اونقدر داستان و غذا و دسرای خوشمزه براشون درست کنم که منو بیش از اندازه دوست داشته باشن❤
من میتونم خودمو تو دل بچه ها و نوه ها و همسایه ها جا کنم تا هرروز منتظر دیدنم باشن و کنار هم شاد باشیم و به زندگی امید پیدا کنیم.
میتونم از تجربه هام به نحو احسن استفاده کنم و اونا رو تو موقعیت خودش,همون مقدار و اندازه که بچه هام طلب میکنن در اختیارشون قرار بدم تا خدا رو شکر کنن یه مادر باتجربه عاقل کنارشون دارن.
میتونم برای بچه هامم محترم باشم.حد و حدود همو بدونیم و بهم احترام بذارن چون تمام طول عمرم,دوسشون داشتم و بهشون احترام گذاشتم و میدونستم تا کجا باید به زندگیشون ورود پیدا کنم.
اونوقت, وقتی که احساس کردم از دنیا سیر شدم و کاری برای انجام دادن ندارم و بودنم دلیلی نداره و وقتشه که برم,با قلبی آرام و سیر از دنیا , چشمامو ببندم و به سمت خدا پرواز کنم...
حالا دارم فکر میکنم دیگه از خدا نخوام منو تا 40 سالگی بیشتر تو دنیا نگه نداره...
اجازه بده شیرینی مادربزرگ شدن هم زیر زبونم بیاد و همون اندازه خوب بمونم😊
- ۱ نظر
- ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۴
- ۱۸۶ نمایش