امشب مترو خلوت بود، چون جمعه س و آخر شب
وقتی وارد بخش خانوما شدم، یه پسرجوونی رو دیدم که رو دست و پوست سرش، خط چاقو زیاد دیده میشد،سرش تراشیده بود و رنگ پوستش آفتاب خورده بود.یه گوشه وایساده بود و سرش پایین بود.یه تیشرت معمولی و شلوار لی داغونی پوشیده بود.
اول جایی وایسادم که نزدیکش بود. اما ترسیدم.رفتارش غیر قابل پیشبینی بود. این هیبت و این سکوت و گوشه گیری تو واگن خانمها؟! ترسیدم دفعه ای و ناگهانی حمله کنه.کشیدم کنار . جا باز شد و تونستم بشینم.
حالا خوب میتونستم نگاهش کنم و دور باشم....
در واگن که باز شد، صدای اذان ایستگاه پیچید توی قطار؛ زیر لب یه چیزی گفت ، دستشو بوسید، زد به پیشونیش و سرشو آورد بالا.
ترس و خجالت تو چهره ش موج میزد. معلوم بود این پا و اون پا میکنه برای کاری یا گفتن حرفی.
مثل همون روزا که میخوام برای مصاحبه کار برم پیش کسی که تو موضع بالاتر از من قرار داره و باید جوری حرف بزنم که مجابش کنم.که تواناییامو ثابت کنم.اما میدونم تو موضع قضاوتم و از این موقعیت حالم بهم میخوره.
بالاخره زبون باز کرد و با صدای نخراشیده ای گفت من گدا نیستم. تازه از زندان آزاد شدم.
به خاطر اعتیاد 8 ماه زندان بودم و حالا ترک کردم.شاید باور نکنین اما میخوام کار کنم.
سرمایه میخوام که بیام تو مترو دست فروشی کنم اما هیچی ندارم...شاید باور نکنین...
وقتی دستخالی داشت میرفت، یه نگاهی کرد و گفت: بازم هیچ کس باورم نکرد...
نمیخوام تراژدی بنویسم اما فکر کنین یه درصد این داستان واقعی باشه و توی اون لحظه چه شکستی رو متحمل شده این آدم...
از اول خانواده ای داشته باشی که نشنیده باشنت و تو راهی باشی که ندونی چرا
بخوای پاک شی و درست باشی و دستگیره ای برای بلند شدن نداشته باشی
حتی کسی نباشه که بخواد تو رو "باور" کنه.حتی برای چند جمله...
چه توان بالایی میخواد برای جلوگیری از خودکشی به مولا