میدانی.
آنروزها فکر میکردم کسی، جایی، دنیایی، آدمهایی، منتظر منند تا با کمک هم کاری انجام دهیم.
زمان...به شتاب درگذر است و باید فرصت ها را دریابیم؛
ماهی های لغزنده ی "لحظه" را در دامانمان نگه داریم و اجازه ی فرار ندهیم
فکر میکردم سلامتی بزرگترین نعمت است. جوانی بهترین دوره و داشتن انگیزه، مهمترین دلیل حرکت
و من همه ی آنها را یکجا داشتم و این یعنی خوشبختی!
یعنی وقت شروع، حرکت، تغییر...
یعنی دنیا؛ هرچه که میخواهی باش! من خوشبختم و روی موانع ات سُر میخورم!
یعنی فکر برنامه ریزی شده و مستحکم برای پیشروی؛ نه از روی احساس و فوران هیجانات صرف
بهترین و نزدیک ترین و احتمالا موفق ترینش، دانشگاه بود.
مثل یک سد بتونی، با بلندای سرسختش برخورد کردم و متلاشی شدم...نبود آنچه باید می بود...
انگیزه، اجازه ی دور زدن نداد، همانجا ایستادم و رخنه کردم...
اما این کارهای عمیق، حرکت فردی نمیطلبد. یار فراخواندم. جمع شدیم
مشکلات بود. باید مشکلات را حل میکردم تا این گروه قوی تر از همیشه باشد؛که اطمینان حضور تا انتها با ما باشد.کسی جا نزند
درگیر حل مشکلات دیگران شدم. فکر میکردم خوب پیش میروم. فکر میکردم همراه می مانیم...
فریب خوردم. نباید درگیر حل مشکلاتی میشدم که به من ارتباطی نداشت و هزاران دست پشت پرده بود و بی اطلاع بودم...
حالا مثل آدم تنهای از جنگ برگشته ی نارو خورده، دور از واقعه، نشسته ام همه چیز را را مرور میکنم.