هوای تو
درست همون روزها که هواشو میکنم و دلم پر میکشه برای رفتن و نشده؛
عطرش مشاممو پر میکنه و حال و هواش برام زنده میشه...
من که نتونستم برم مشهد ، ولی آقای من...
- ۰ نظر
- ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۴
- ۲۰۹ نمایش
درست همون روزها که هواشو میکنم و دلم پر میکشه برای رفتن و نشده؛
عطرش مشاممو پر میکنه و حال و هواش برام زنده میشه...
من که نتونستم برم مشهد ، ولی آقای من...
یکی از لذت بخش ترین لحظه های زندگی
اونجاس که با بیشعورا مث خودشون برخورد میکنی!!
مزه ای داره که پشمک حاج عبدالله نمیتونه جبران کنه!!
روزایی که دنبال لایکم، فرت و فرت فالو میکنن
روزایی که تشنه فاورم، از زمین و آسمون میرسن لایک میکنن.
دنیا انگار لج میکنه
کنار پنجره نشسته بودم.ساعت اخر بود. از قصد اونجا نشستم که هر از گاهی نیم نگاهی به بیرون بندازم
پیرمردی عصازنان داشت مسیر خروجو طی میکرد. پیرمرد تو دانشگاه چی کار میکرد؟
نه....این پیرمرد چقدر شبیه حسامه. هیبت و کله کچل و راه رفتن...
دیدی چی شد؟ بالاخره این عشق حسامو از پا انداخت.
حتما هنوزم یه گوشه میخزه و بهش فکر میکنه،با یادش عصا خرید،با یادش قدم میزنه و به برگها نگاه میکنه.
شاید الان زمان آینده نیست؛شاید واقعا این پیرمرد خود حسام باشه.
یعنی هنوزم خودشو مقصر میدونه و ترجیح میده با یادش زندگی کنه...؟
این حس فرسایشی با چهره اش چه کرده...
یعنی درسشو تا کجا ادامه داد؟ چند کتاب به اسمش چاپ کرد...؟
چقدر دوس دارم جلوش وایسم و چشممو مطهر کنم به احترام حسی که تو وجودش موج میزنه...
نمیدونی نمیدونی ای عشق...
کسی که جوونی شو ریخته ب پات
دلم میخواد یکی محکم بلند شه بزنه تو گوشم بگه:
بسه دیگه،بلند شو. چه وقت نشستن؟
برو...
یه انیمیشن ساخته بود با این مضمون که "تو یه خانواده داغون بدنیا اومد، خواست دنیاشو تغییر بده، نتونست، خودکشی کرد."
یکمی هم خوشمزگی قاطیش کرد.
گفتم این چه محتواییه؟ حالا نتونس باس خودکشی میکرد؟!
گفت : تو دانشگاه ارزشها فرق میکنه. چیزای دیگه مهمه انگار.
تو دلم گفتم دِ نه دِ ...! اونی مَرده تو شرایطی که هیچی به هیچیه ، سر حرف درست خودش وایسه و ارزشاشو پایه گذاری کنه.
و الا که همه میتونن سوار موج باشن و توش حل بشن...
کسى از دنیا شادمانى ندید جز آن که پس از آن با اشک و آه روبرو شد،
هنوز با خوشى هاى دنیا روبرو نشده است که به ناراحتی ها و پشت کردن آن مبتلا مى گردد
شبنمى از رفاه و خوشى دنیا بر کسى فرود نیامده جز آن که سیل بلاها همه چیز را از بیخ و بن مى کنند.
هر گاه صبحگاهان به یارى کسى برخیزد، شامگاهان خود را به ناشناسى مى زند
اگر از یک طرف شیرین و گوارا باشد از
طرف دیگر تلخ و ناگوار است...
کسى از فراوانى نعمتهاى دنیا کام نگرفت جز آنکه مشکلات و سختى ها دامنگیر او شد
شبى را در آغوش امن دنیا به سر نبرده جز آن که صبحگاهان بالهاى ترس و وحشت بر سر او کوبید
بسا افرادى که به دنیا اعتماد کردند، ناگهان مزه تلخ مصیبت را بدانها چشاند
و بسا صاحب اطمینانى که به خاک و خونش کشید...
نهج البلاغه -خطبه 111
وقتی هیچ کس ، هیچ کس نبود که بفهمه چی میگی
وقتی روی زمین احساس غربت کردی
وقتی مطمئن شدی احساسی تو قلبت داری که هیچ قلبی از اطرافیان ، یارای درک شو نداره
وقتی تنهایی و غربت چنگ زد به گلوت و حیرون موندی کجا بری و چی کار کنی ؛
بشین
بشین جلوی آینه و فقط
به چشم های رو به رو نگاه کن...
شاید این انعکاس غربت تنهاییتو دوچندان کنه
ولی ...
میفهمی دو چشم هستن که هنوز حرفاتو باور دارن
هنوز دو چشم میتونه این گوشه جهان منتظرت باشه...
باهاش حرف نزن ، فقط نگاه کن
یقین کن ؛
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند...