مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب


چرا تصمیمای بقیه انقد راحته ولی واسه تو بزرگترین تصمیم زندگیت؟

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۴
  • ۷۳ نمایش

مادر خوب

۰۱
مهر

بچه ها فقط مادر نمیخوان

یه مادر خوشحال میخوان

‌کسی که برای خودش لباس قشنگ بپوشه، بخنده، استراحت کنه، پیشرفت کنه، آرایش کنه.بخنده بخنده بخنده

  • ۰ نظر
  • ۰۱ مهر ۰۲ ، ۰۹:۱۰
  • ۳۹ نمایش

جمع گریز

۲۳
شهریور

از وقتی از کربلا برگشتم، عمیقا از جمع بیزارم و دوری میکنم‌. هرجمعی. مخصوصا ناآشنایان.انگار خیلی بیشتر از ظرفیتم بود امسال. اونقد که دارم فک میکنم سال آخری باشه که رفتم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۲۷
  • ۵۵ نمایش

خار تو گلو

۱۸
شهریور

کربلا رفتم. تنها. قرار نبود تنهایی باشه. ولی شد‌ تنهای تنها.

پارسال با پسره بودیم و همه اتفاقاتی که افتاد و باعث کنسل شدن ازدواج شد و خوشحال بودم امسال از زندگیم حذف شده.

ولی متاسفانه تو کاروان ما دو زوج تازه عقدی بودن که دهن ما رو سرویس کردن.

نکنین. تو رو خدا نکنین. تنها برید. یا جلو جمع انقد تو هم دیگه نرید. بابا صبر کنین، چن روز دیگه میرید زیر یه سقف‌ . اونجا تا دلتون بخواد، تو همدیگه میرید!

یعنی باری نشد اینا رو ببینم، حلقه نشده باشن تو همدیگه. 

اصلا یکی از دلایل اصلی عصبانیتم از سفر، دیدن ایناست. لعنتیا، بدجوری ته دلمو دوباره خالی کردن و یادم اوردن چقد تنهام‌. 

منتها فرق الانم با قبل اینه که دیگه به کسی نمیتونم اعتماد کنم. حس میکنم همه مردا لاشی اند. حتتتما با زن دیگه ای ارتباط دارن و "نمیتونم" این فکزو از خودم دور کنم. 

میدونی. گیر افتادم وسط. نه دیگه میلی به ازدواج دارم و نه میتونم این تنهایی رو تحمل کنم.

 جدیدا دارم جدی تر به رابطه های دوستی فکر میکنم. به اینکه بدون قصد ازدواج، واقعا با کسی وارد رابطه بشم‌ ‌. اصلا نفر قبلی، تابوی این قضیه رو شکست. حالا خیلی راحتتر میتونم بعدی رو وارد زندگیم کنم. اصلا اعلام عمومی میکنم. با فلانی ام.درد نداشتن یه همصحبت تو 30 سالگی ، چیز کمی نیست...

من نزدیک ده سال دنبال ازدواج بودم و طلسم شد. نشد. به جهنم که نشد. همه راههای عالم که به روم بسته نیست...

  • ۴ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۲ ، ۲۲:۳۵
  • ۸۶ نمایش

گوله درد

۲۸
مرداد

همه حرص خوردنامو حس میکنم

که گوله آتیش میشه میشینه بین دو قفسه سینه ام، بالای معده

کجا میشه؟ منم نمیدونم

ولی بدجور میسوزه و اروم نمیشه

قشنگ حسش میکنم دردو‌ که حرکت میکنه

ولی نمیتونم تخلیه اش کنم

راه در رو نداره

روانکاو میگه بریز بیرون همه رو

میگه تنها شو و اشک بریز

های های گریه کن. سختی کشیدی.این غما باید بریزه بیرون

این خشما نمونه اون تو

ولی نمیتونم...

تمزین این هفته ام اینه که کشف کنم چرا نمیتونم گریه کنم

چه صدایی درونم میاد و چی میگه که نمیتونم....

  • ۰ نظر
  • ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۶
  • ۶۳ نمایش

بیمه بشیم

۲۵
مرداد

تو ۲۹ سالگی، رفتم خودمو بیمه کردم
البته سر کار ، ۲ سال بیمه بودم قبلا. ولی چون میچرخم همه اش، جای ثابتی نیستم که بگم بیمه میشم.
ولی به تازگی به این فهم رسیدم که بیمه اجتماعی چیز خوبی است!
و نیازه بخشی از حقوقت به این بگذره
قبلا تو این سطح درک نبودم واقعا. میگفتم مگه من چقد حقوق میگیرم که بخشی شو بدم جای دیگه.
رسیدن به جایگاه الان، مستلزم زمان بود. و قطعا گذروندن این شرایط که هرچقدر دلم میخواد خرج کنم. اونقد که بگم آخیش! سیر شدم. آخیش! دیگه حسرت ندارم. آخیش! حالا فکر فردا کنم....

+ بعد تولد ۲۵ سالگی، اولین کاری که کردم، بیمه عمر بود.
شبا میشستم فکر میکردم اگه اتفاقی بیفته، فلج بشم، اینا حتی پول ندارن برام ویلچر بخرن...چی کار کنم؟
فهمیدم بیمه عمر، همین کارکردو داره. سالانه یه مبلغی میدی ، هم پس اندازه، هم اینجور مواقع کمکه.
ولی عقلم به بیمه تامین اجتماعی نمیرسید، شایدم پولم😄

  • ۱ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۴۷
  • ۶۳ نمایش

پسره همیشه از وضع اقتصادی نالان بود.

بعدا فهمیدم زر میزنه

خودش بی عرضه بود‌.

درسته اقتصاد بد و ناجوره، ولی امکان نداره کسی ۱۰ سال دستش تو کار باشه و الان حقوق مکفی نداشته باشه. این آدم بی عرضه است! 

چون خودش جنم نداره گلیم خودشو از آب بیرون بکشه‌ پس ترجیح میده همیشه غر بزنه.همیشه همه حقشو خوردن!

به این آدم نمیشه تکیه کرد! بشه مرد زندگی!

  • ۱ نظر
  • ۳۱ تیر ۰۲ ، ۲۳:۲۱
  • ۹۰ نمایش

مغز آدما تو بچگی و جوونی ، متناسب با محیط ، هوشمندانه انتخاب میکنه چه واکنشی داشته باشه که همه چیز رو براش مناسبتر بکنه. و از زنجیره این واکنش ها رفتار ایجاد میشه و از ترکیب این رفتارها الگو ایجاد میشه. پیروی از این الگو طی سالیان طولانی براش طرحواره میسازه که تغییرش خیلی خیلی سخته.

مثلا یکی تو بچگی اش اجازه بیان نظرات نداشته و دائم مجبور بوده بترسه از بیان عقیده اش. این بچه تو خونه ای که استبداد وجود داشته، باید روشی برای بقای خودش ایجاد میکرده. مثلا حرفاشو یواشکی به دوستش بگه. یا دفترچه مخفی داشته باشه یا هرچیزی.

این بچه این روش رو خیلی زیرکانه و تمیز انجام میده. چون هوش و حواسش سرجاشه و نمیخواد نم پس بده و خطری تهدیدش کنه.

این نوع برخورد تا 50 سالگی هم بنظر من جوابه. آدما میتونن رفتارا و روشاشونو هوشمندانه بکار ببرن.

ولی بعدش، فکر میکنم رفتار و روحیه آدمم مث بدنش مستهلک و ضایع میشه. مث پوستش چروک میشه. مث استخوناش پوک میشه. این پوست همون پوسته ولی چروک. این رفتارم همون رفتاره، ولی چروک! بدقواره و تو ذوق زننده!

برای همین رفتاری که تو بچگی با خانواده ات داشتی شاید جواب باشه و بهترین گزینه بوده، و حتی تو جوونی میتونستی کنترلش کنی، ولی تو پیری ، زشت و بدقواره است و یه سری چیزاشم از دستت درمیره. مث لرزش دستت. مث آروم راه رفتنت.

رفتارای مامان و بابام چن ساله خیلی بیشتر میزنه تو چشمم. قبلا خیلی قشنگ کاور میکردن یه سری چیزا رو . مثلا هوشمندانه جلوی منو میگرفتن تا قانع بشم و چیزی که خودشون دوست داشتنو انجام بدن ، و واقعا هنرمندانه این کارو میکردن. اما الان خیلی زارت میخوره تو صورتم! چون دستشون میلرزه. چون هوشمندتر شدم و حنا شون خیلی کمتر رنگ داره...

راستش بخش غمگین قضیه اینه که روانکاوه میگه سالهای آینده یه سری رفتار از من سر میزنه که موید همین نکته است!

شاید الان خیلی خوب و اکی باشه تکنیک و رفتارایی که در برابر خانواده و اجتماع برای پیشبرد کارم درنظر میگیرم تا اوضاع رو به دلخواه خودم نزدیکتر کنم ولی سالای آینده گندش درمیاد.

من از این ترسیدم. از این که یه پیردختر حوصله سربر بشم که هیچ کس حوصله شو نداره و سعی میکنن ازش دوری کنن یا با حداقل زمان کنارش باشن...

از اینکه تنهای تنها باشم با یه سری اخلاق مزخرف که حتی خودمم حوصله شو ندارم

  • ۱ نظر
  • ۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۴:۴۲
  • ۹۳ نمایش

طبق صحبتای روانکاوی که دارم پیشش میرم، فهمیدیم مادرم یه دوره هایی افسردگی های عمیقی تو زندگیش تجربه کرده که درمان نشده. یه جاهایی بخاطر شغل و ویژگی های روحی پدرم، مجبور شده با یه چیزایی بسازه که از اونا آسیب دیده. یه بخشایی از نیازاش تامین نشده و هنوز توشون گیر کرده ولی نمیخواد بپذیره. و تا وقتی خودش نخواد ، تو این چرخه معیوب همیشه گیر میکنه. این دقیقا همون نقطه هاییه که ما هم ازش آسیب دیدیم چون حال مادرم تو خونه خوب بود.

چون حالش خوب نبود، با ما حرف نمیزد

چون حالش خوب نبود،غذا درست نمیکرد

چون حالش خوب نبود، سگ ترین آدم دنیا میشد

آدما همیشه فکر میکنن کسایی که از هم جدا نشدن، خیلی زندگی خوبی داشتن که به پای هم پیر شدن. نه! پیر شدن به پای هم ، هزینه داره. هزینه هایی که هیچ کس نمیبینه و نمیفهمه. مادرم تو اون شرایط ادامه داد شاید چون حس میکرد یه زنه و باید بسازه. چون پناهی نداره. چون طلاق خوب نیست. چون بچه داره و طلاق برای بچه خوب نیست. ولی حواسش نبود با بودن و ادامه دادنش، با تغییر ندادن شرایطی که توش گیر کرده بود، هم به خودش آسیب زد هم ما.

روانکاو گفت احتمالا مادرم کسی رو دوست داشته در جوانی که باهاش ازدواج نکرده و هنوز تو دلش گیر کرده...!
در حالیکه همه فکر میکنن ازدواج ننه بابای من خیلی مدرن و عاشقانه تو دانشگاه شکل گرفته.

آدم کرک و پر اش میریزه از حقایقی که کتمان بوده و میزنه بالا و کشف میشه.

چقققققد مقوله پیچیده و عجیبیه ازدواج.

هرچی بیشتر میگذره، بیشتر ازش میترسم و کناره میگیرم.

  • ۱ نظر
  • ۲۰ تیر ۰۲ ، ۰۴:۳۶
  • ۸۹ نمایش

دوستم تو دوره طلاق عاطفیه.
منتظر یه اتفاقه که بزنه بیرون و تموم کنه. مثلا مچ پسره رو تو خیانت بگیره.

تازه فهمیدم چرا انقد عصبی بود این همه سال و چیزی نمیگفت

دختر سرزنده و شادی که باهم به ترک دیوار میخندیدیم یه لحظه بیکار پیداش نمیکردی، شده بود یه افسرده بی انگیزه که تنها مسافرتا و تفریحاتش بعد ازدواج، با خودم چن سال پیش بود.
پسره یکی از خفن ترین مدیرای یه موسسه خصوصی بود که الان شده چس کارمند. از وضعیت مالی و تغییر ماشینش نگم...

برگ و پرام ریخت وقتی شنیدم.

بهش گفتم انقد سریع به طلاق فک نکن. مشاوره برو.

گفت رفتیم و چیزی نشد. گفتم تعریف کن.

فهمیدم مشاوره های بدی انتخاب میکرده که خودشون پایبند نمیشدن بهش.

مشاوره خوب معرفی کردم و انداختمش تو مسیر
مشاوره آخری که رفتن، گفته 8 مورد جدی دارن که اگه اصلاحش نکنن، بزودی باید طلاق بگیرن.

یعنی کار خیلی بیخ داره...

  • ۰ نظر
  • ۱۴ تیر ۰۲ ، ۱۴:۰۶
  • ۷۳ نمایش