ابتدای دیوانگی
دلم میخواد همه جا رو کثیف و سیاه کنم
خراب کنم و دور بندازم
داد بزنم,فوش بدم.خودمو خالی کنم
حتی گاهی به سرم میزنه وسایل خونه رو بشکونم
دنبال گیر و دعوام.منتظرم یکی حرف بزنه بهش بپرم.
حوصله خودمم ندارم
قبلا حوصله خدا رو داشتم,الان اونم ندارم
حتی فک میکنم روزه نگیرم.نماز نخونم
حوصله مهمونی و حرف زدنم ندارم
یه مشت بیکار میشینن دور هم,چرت میگن
و هی میلومبونن
هیچکی فک نمیکنه.هیچکی مغزشو بکار نمی اندازه.
احساس میکنم جای همه دارم فکر میکنم. جای همه دارم سختی میکشم.
داره بهم فشار میاد.
جامپینگ های اینستا رو دنبال میکنم
حال خوشی داره
به این فک میکنم دورخیز کنم از خونه, بدوم و بپرم از تراس...
به لذتش فک میکنم,به باد خنکی که میرنه تو صورتم موقع پرش,به هیجانش...
شایدم یه روز پریدم
مثل خوابای بچگیم...
برا بیرون اومدن از خونه جایی رو ندارم جز کتابخونه. میام چن ساعت سرمو میندازم بین کتابا,بین خطها,حرفا و نظریه ها.تا زمان بگذره.تا بیشتر فک کنم و بیشتر دیوونه شم.
خودمم میدونم حماقت محضه نظریه خوندن و دور از جامعه تو کتابخونه نشستن,اما تو بگو این کارو نکنم,چه گهی بخورم؟!
کجا چن ساعت وقتمو تلف کنم؟!؟
- ۹۶/۰۳/۲۴
- ۳۹۳ نمایش