دوباره رفتن
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۱۲ ب.ظ
مامان خیره از دور نگاه میکنه
داره فکر میکنه چطور راضی بشه یه دونه دخترشو بده بره...
و من فکر میکنم اگه هر شب از خدا جدایی رو نمیخواستم، چطور میتونستم از این خونه جدا بشم..؟
بهار...
و همه ی خواستگاری ها که انگار پیوند خوردن به این فصل...
تمام دلتنگی ها و اشک ها
آی خدا...من چی میخواستم و به کجا رسیدم....
بهت تکیه کردم. راه تاریک بود. صدات زدم. دستمو به سمتت دراز کردم...
تا تهش باهام باش. تا ته تهش ...
تا امروز روز، نامردی نکردم. چون میخواستم زندگیمو درست بسازم؛
زندگیمو بساز
بذار روی شونه های تو بالا برم
- ۹۶/۰۲/۲۳
- ۸۳ نمایش