هیاهو
یه خونه سه طبقه که خیلی جذاب بود!
پله های بلندی داشت و در نوع خودش، شهربازی محسوب میشد!
حس فضولی رفتن تا انباری طبقه سوم، سرک کشیدن تو اتاقا و جست و خیز کردن رو پله ها و فرار تا پایین اومدن و تذکرای "یواش یواش ، میخوری زمین" دیگران...
همیشه تو مهمونیا شلوغ بود. همیشه بروبیا داشت. بیست و هشت صفرها و افطاری ها...
آخ که چه مزه میداد چن تایی میشدیم و دزد و پلیس بازی تو راه پله ها...
این کمد، دریای وسیله بود...هرچی میخواستن از توش درمیومد. و برای همه ما، بخش ممنوعه خونه بود.
حالا ، همه بچه ها ازدواج کردن. چن ساله وقت عید دیدنی،خونه پیرزن و پیرمرد، سوت و کور شده
اتاقهای بالا، کوچیک شدن و پله ها شبیه پله های معمولی
هنوز اما این کمد، بخش خوب ماجراست. هنوز شگفت انگیزای خودشو داره
زن عمو از همین کمد عجی مجی ، دوتا اسکناس ده تومنی درمیاره و میگه عیدتون مبارک...
عمو ساکت و لاغر میاد بدرقه مون.
بعضیا انگار خودشون از آینده خبر میدن...
- ۹۶/۰۱/۰۵
- ۱۷۱ نمایش