میوه
دختر که به سنش رسید,وقتی توانایی اش را پیدا کرد, وقتی اگاهی پیداکرد,وقتی صفاتی بدست اورد که در وجودش نبود و رفتارهایی بروز داد که تا قبل,نشانی از انها در خود نمیدید,
وقتی میل به نمایش در وجودش فوران کرد,وقتی مهر زنانه در کالبدش اشباع شد,وقتی یارای تصمیم گیری برای خود و دیگری داشت؛ دیگر زمان ماندن نیست....
دختر را باید احترام کرد. باید این شان زنانه را ارج نهاد.
باید به دنبالش رفت،وقتی تر و تازه و رسیده است،این میوه شاهانه را با احترام از شاخه چید و برای کسی تحفه برد که لب نزده,مزه شیرینی اش را بداند؛ که از دیدن بر و رویش،شرر به جانش بیفتد؛که خود دنبال ان باشد...
دختر را تا وقتی تازه است باید قدر دانست...
والّا ماندن و انتظار کشیدن همانا و پوسیده شدن همان...
دختر که بماند،دختر که محلی برای عرضه نداشته باشد و گوهر یکدانه وجودش را در دستان کسی قرار ندهد و شاهبانوی خانه ای نباشد؛مجبور است به گونه ای دیگر پای در عرصه بگذارد.چون باید باشد،باید دیده شود؛این از صفات درونی وجودش است؛عرضه نکند،میمیرد میپوسد، دیگر خودش نیست...
دختر هر چند پاک ،برای ادامه ی حیات و نپوسیدن و زنده ماندن،باید جایی برای نمایش پیدا کند و اینجاست که هنر و حیا و متانت هرکس ظهور میکند...
رنجی دارد انکه میداند در ّ شاهوارش را، هر عرصه ای جای عرضه نیست؛اما ...
حیات است دیگر؛قواعد خودش را دارد...
زندگی سخت است بانو !
میان مخیّراتش حیران ماندن و دست ب بهترین عمل زدن دشوار تر....
- ۹۴/۱۲/۱۰
- ۲۵۸ نمایش