مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تلگرام» ثبت شده است

باتلاق 1

۲۲
اسفند

به من میگن غار نشین. چون مثل همه ی مردم بیلبیلگ تلگرامی ندارم که بوق بوق کنه بدو بیا پیام داری!

بارها مورد عتاب قرار گرفتم که چرا از اجتماع گریزانم

اما واقعا چرا از تلگرام رفتم؟

1- آرامش نداشتم. انگار همش منتظر چیزی بودم. وقتی پیامی نبود، هییییی چک میکردم و میگفتم پ چرا هیچ خری پیام نمیذاره؟!

وقتی inbox داشت میترکید، میگفتم اوفففف کی حال داره اینا رو بخونه؟؟ همه رو الکی نگاه سرسری میکردم که زودتر تموم شه.

بعدم انگار وظیفه ام بود یا اگه همه رو صفر نمیکردم، مجازات نقدی میشدم!! بابا! چته. نخون خب

2- این نگاه سرسری، تو عقیده ام تاثیر گذاشته بود. چون کار هرروزم شده بود، دیگه به همه چیز نگاه سرسری میکردم. به هیچ چیز عمیق نمیتونستم فکر کنم. انگار کنار همه چیز باید تیک میزدم و فقط رد میشدم. و فکر کردن، محبوب ترین عمل تنهایی هامو از من گرفته بود

3- تنهایی: با اینکه تو خونه یا هر جای دنیا بودم،  تو هررررر ساعت از شبانه روز میتونستم با عالم و آدم حرف بزنم اما خیلی بیشتر از قبل احساس تنهایی میکردم. همه بودن اما هیشکی نبود. و همه مثل من، عادت کرده بودن با نگاه سرسری فقط "عبور" کنن... کسی به حرفام فکر نمیکرد و این بی توجهی در عین ازدحام توجه ، از لحاظ عاطفی بهم ضربه زد.

4 - پروفایل: یکی از بچه ها میشست کنارم، همه کانتکتاشو با عکس نشون میداد و شروع میکرد شرح شخصیتشون و اه اه گفتن. بعد یه مدت خسته شدم. گفتم کرم ات چیه؟! میشینی دونه دونه چک میکنی، همه عکسا رو لود میکنی، همه شخصیتشو تو ذهنت مرور میکنی و حال خودتو بهم میزنی؟! خب مریضی مگه؟ چک نکن.

اما در حقیقت منم به طور خفیف به این بیماری دچار شده بودم. همون هفته ای یه بارم که چک میکردم، تم خاله زنکی و ارزیابی اخلاقی و ظاهری بهم دست میداد که حالم از خودم بهم میخورد.

5- چقد استاتوس نوشتم. چقد خودمو مچاله کردم تو یه جمله چکیده بشم. نمیدونستم چرا. چرا دارم این کارو میکنم.

شما وقتی گرسنه تون میشه و از روی درد گرسنگی میگین وای چقد گشنمه،حتما منظورتون این نیست که چیزی بده من بخورم اما شاید گوشه چشمی هم بصورت ناخوداگاه به این بخشش داشته باشین. نمیدونم شاید بیشتر برای کم کردن این درد باشه. شاید برای جلب توجه. نمیدونم. هنوز خیلی درباره اش فکر نکردم و نخوندم که واقعا به چه دلیل این کارو میکنیم اما وقتی دردم میرسید و فریاد میزدم و تمااااام این مدت همممممه اطرافیانم مث بوق نگام کردن، بهم برخورد. سرد شدم. سخت شدم. اصن گذاشتم از اونجا رفتم. کسایی که پشیزی برای ادم ارزش قائل نیستن، ارزش همجواری ندارن. همین وبلاگ و نوشتن طوماری و ناشناسی رو ترجیح میدم.

ادامه داره
  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۶
  • ۲۰۲ نمایش