مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۴ مطلب با موضوع «شغل» ثبت شده است

بیگاری

۲۰
خرداد

کسایی که دوره مربیگری مهد رو میگذرونن,پایان کارشون یه دوره کارورزی دارن که 30 ساعت باید برن یه مهدی به انتخاب خودشون,تو کلاسای مختلف بچرخن و کارا رو عملی یاد بگیرن.

این دوره به اسم کارورزی نامیده میشه اما در واقع حمالی مفتی از شخص بدبخت تازه کاره که قرار نیست دیگه چشمت بهش بیفته پس تاجایی که میشه ازش کار میکشی.

دوره خِفّت کارورزی خودم یادم نمیره چطور بی حرمتی رو تو چشمام کردن.

مدیر ما بی حرمتی نمیکنه.با عزیزم قربونت برم چنان کاری از طرف میکشه که تابحال از مربیاش نکشیده.

خدمه ما یه روز مرخصی بدون حقوق گرفت(بماند که چطور پدرشو دراورد) مدیر گفت بجاش یه کارورز بیاد.بدبخت تمام بچه ها رو شست و دستشویی برد.درصورتی که وظیفه مربی این نیست که حالا تو دوره کارورزی تمرینش کنه!!

باید یاد بگیره چطور بچه ها رو مدیرت کنه,عملی قصه بگه,اگه اتفاقی افتاد چطور باهاش مواجهه بشه و خیلی چیزای دیگه که این دوره رو میتونه مفید کنه اما مدیرای مهد با خدانشناسی شون چنان بیگاری از این آدمای تازه کارِ عاشق بچه میکشن که تا عمر دارن یادشون باشه.

کارورز قبلی سی ساعتش تموم شده بود و مدیر تمام کارای رو زمین مونده ی مهد رو ازش بیگاری کشیده بود.روز آخر صداش کردم سوالی نداری؟ ببین من تو فلان کار این روش رو بکار میبرم.تو این موقعیت اینطوری.اینجا باید اینکارو بکنی.اینجا با فلان روش جواب نمیگیری.سوالی نداری؟

نگام کرد و گفت نه.سوالی ندارم.خیلی ممنون که کمکم میکنید.

نمیدونست این کارا وظیفه ماست و اون به امید کار تو این مهد مث خر تا روز آخر جون کند درصورتی که نیروی مهد تکمیله و مدیر اینو خوب میدونست اما بازم کار خودشو میکنه...

حرف آخر اینکه تازه کار باشی و چم و خم مسیر رو ندونی,سوارت میشن. هیچ اجتنابی هم نداره و تا بوده همین بوده.چون آدمها انصاف تو وجودشون نیست.

  • ۲ نظر
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۲۱
  • ۲۸۱ نمایش

خانومه میگفت:

اونجوریکه یادمونه, برادرای ما همیشه تابستونا میرفتن شاگردی,مغازه ای جایی

خودمون حداقل تو خونه آشپزی و خیاطی و... یاد میگرفتیم

اشتباه نسل ما این بود که برای بچه هامون این کارو نکردیم. فقط گفتیم "درس بخون"

حالا 18 سالش شده,نمیدونه کجا چیکار انجام بده.

به بچه هاتون "حرفه" یاد بدین. فقط به "درس" اهمیت ندین. اصلا کار هم نه,بچه تونو بفرستین بیرون,بره خیابونا رو متر کنه,برگرده برا شما تعریف کنه.

عادت خونه نشینی رو ما مادرا انداختیم تو جون بچه هامون.بعدم ایراد میگیریم چرا این نسل اینطوریه...

  • ۲ نظر
  • ۱۰ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۶
  • ۲۰۲ نمایش

بی معرفت

۱۰
آذر

قرار شد صبح و عصر یه روزایی شیفت وایسیم نوبتی.

صبح بجای هفت و نیم بشه یه رب به هفت

عصر بجای دوازده بشه چهار

من مسیرم دوره. صبحا با ترافیک که نور علی نور میشه. تقریبا یک ساعت تو راهم. خیلی خوب برسم هفت و نیمه. زودتر نمیشه. گفتم اگه میشه واسه من یه جور دیگه عصرا جبرانی بذارین.

یکی از همکارا که خونه اش نزدیکه, گفت باشه من جای تو میام,تو عصر جای من وایسا 

اونروز نمیدونستم نوبت عصرمون 4 ساعته. گفتم باشه

فرداش از غضب داشتم میترکیدم. برای 45 دیقه میخواست 4 ساعت از من سواری بگیره. واقعا چی فک کرده با خودش؟

بهش گفتم انصافتو شکر. 45 دیقه برابره با 4 ساعت؟!؟!؟ 

گفت خودت گفتی عصر جبرانی باشه قبول میکنی....

گفتم اینطوری؟!

اینا همون جماعتی اند که تا میبینن بهشون احتیاج داری , مث گاو میدوشنت و ازت سواستفاده میکنن

همون جماعتی که رباخواری میکنن و براشون مهم نیست احتیاج تو وقت سختی یعنی چی.

ربا که تو پول نیست. تو زمانم هست. محبتم هست. 

بعدم به اسم آدمای مذهبی و چادری و ریش و پشم دار سوار جماعت میشن و دِ برو! سواری بده.مثلا معلم قرآنم هست!! فک میکردم یه چیزایی بیشتر حالیشه.

زهی خیال باطل!

فرداش میدونی چی کار کردم؟ ساعت 5 و نیم از خواب بیدار شدم و 6 زدم از خونه بیرون و با اولین اتوبوس خط راهی شدم و 7 رسیدم ولی به خودم مطمئن شدم که سواری به غیر نمیدم!

الحمدلله که شیفت صبحمون کلا منتفی شد و الان زمانهامون کلا عوض شد ولی همون اول کاری فهمیدم با چه آدمایی سر و کار دارم. باس دودستی کلامو بچسبم باد نبره که اینا از رو جنازه آدمم رد میشن برا رسیدن به راحتی خودشون.

بی معرفت.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۱
  • ۲۱۲ نمایش

وقتی یه مهدو میبینید,فک میکنید کاری آسونتر از بچه نگه داشتنم مگه هست؟!اصن مگه آموزش میخواد؟؟

ولی اگه حوصله و ذوق بچه هارو نداشته باشین,یه محیط سرسام آور روانی کننده میشه .یعنی شرط اول؛علاقه!

ضمن اینکه همینجوری درو وا نمیکنن برین تو!! اول از همه باید مدرک مربی گری داشته باشین از مکانهای معتبری که تحت نظر بهزیستی باشه.

بعد از چن ماه که آموزشها و آزمونها و کارورزی رو پشت سر گذاشتین(کلاسهاش 300 هزار تومنه)،باید یه مهد پیدا کنین

حالا هفت خان رستم برای مدارک مورد نیاز بهزیستی شروع میشه:

1. خود بهزیستی: برای تحویل مدارک اولیه و گرفتن معرفی نامه به بخشهای بعدی.

2. تاییدیه سلامت روان: یه دکتر اعصاب شما رو معاینه میکنه که یه وقت روانی نباشی

3.آزمایش اعتیاد: میری بیمارستان ناجا نمونه ادرار میدی ببینن کشیدی یا نه!

4.سوء پیشینه: رفتم پلیس +10 اثر تمااااااام انگشتامو ثبت کردم و اینگونه وارد چرخه آدمای بزرگ شدم!

4. حراست بهزیستی: پدرجدمو آورد جلو چشام!! یعنی سوالایی پرسید که خودم بهش فک نکرده بودم و جوابو نمیدونستم! حالا خوبه میخواستم برم مهد نه کار سیاسی و اداری!!

5. بهداشت اصناف: ما چون لیسانس داشتیم,امتحان غیر حضوری دادیم.ولی بقیه 8 جلسه باید برن سر کلاس. خروجی اش یه آدم وسواسی به شدت بهداشتی میشه!!!

6.کارت بهداشت: یعنی پروسه ای بودا!!!! اول رفتم درمونگاه,بعد پاس دادن دفتر پیشخوان,بعد دوباره درمونگاه,بعد آزمایشگاه,بعد سه روز پشت هم, صب به صبح, سه قوطی عن, تحویل آزمایشگاه دادم تا یه وقت انگل نداشته باشم.

بعد دوباره پاس داده شدم به دفتر پیشخوان برای تحویل کارت بهداشتی که فقط 6 ماه اعتبار داره و برای تمدیدش,دوباره روز از نو, روزی از نو!!

7.کپی برابر اصل نصف مدارک زندگیت: رفتم دفتر اسناد و بخاطر یه مهر ناقابل,برای هر برگ,دوتومن پیاده شدم!!

به خودم میگم این همه سنگ و مانع و مثلا حفاظت هست و وضعیت مهدهای ما اینه!!خدا بداد برسه

تا الان 580 هزار تومن خرج کردم که فقط وارد مهد بشم. با وجود این,راضی ام که شغل پیدا کردم

برا پشت سر گذاشتن این مراحل هم که هر کدوم یه سر شهر بود،با خودم فکر میکردم این مث یه بازی میمونه که یه سری قفلهایی تو سرتاسر شهره و من باید بازشون کنم و این به صبر و سرمایه و مهارت من نیاز داره!

میشستم برنامه ریزی میکردم با اتوبوس و بی آر تی و مترو چطور از این سر شهر میشه رفت اون سر شهر!!

اینجوری سر ذوق میومدم و برام هیجان انگیز میشد. تازه با محله های تازه هم آشنا میشدم :))


  • ۲ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۴۲
  • ۳۰۶ نمایش

تنگنا

۰۵
مرداد

همه ی پستهای موضوع "مهد" ستون بغل، نگرش متفاوت من نسبت به جایی بود که توش قرار گرفته بودم

اما....

واقعیت چیز دیگه ای بود.

نگفتم تو اون خراب شده چی گذشت...

نگفتم چون نخواستم تصور خودمو خراب کنم.

چون دیدم گرچه این واقعیت عینی امروزه اما نباید تصورات ذهنمو دور از واقعیت بشمرم.

چون مفهومی که تو ذهنم بود، غیر طبیعی و فرا زمینی نبود که فراموشش کنم و نادیده بگیرم.

چرا باید شرایط رو میپذیرفتم؟؟

نگفتم بچه بیش فعالی رو تو اتاق حبس میکردن و جلو همه کتک زدن.

نگفتم به اندازه چس مثقال غذا میدادن و بچه ها رو گرسنه نگه میداشتن

نگفتم 20 تا بچه رو میکردن تو یه اتاق و هیچی دستشون نمیدادن تا سرگرم بشن یا حتی بازی کنن

نگفتم بچه های شیرخواره اونقدر گریه میکردن تا حلقشون خشک بشه

و حتی کسی نبود توی اتاق باشه تا بچه ها احساس تنهایی نکنن

نگفتم بوی شاش و شیر فضای اتاقو متعفن کرده بود

نگفتم مربی ها اونقدر درگیر بودن که بوی عرقشون حال آدمو بهم میزد

نگفتم موقع خواب، مثل زندان بچه ها رو ردیف میکردن و حتی اجازه ی تکون خوردن نمیدادن

نگفتم برای بیرون اومدن از اون خراب شده، دقیقه ها رو میشمردم.

نگفتم توی شیرخواره ،بچه ها ازم جدا نمیشدن چون امنیت رو از سگ های نگهبان مربی حس نمیکردن.

نگفتم پشت این همه واقعیت، له شدم و صدای شکستنمو شنیدم.

نگفتم برای این بحران با سه مشاور و متخصص مختلف کودک مشورت کردم و فهمیدم وضع بیشتر مهدها همینه.

مهد خوب و درجه یک تهران هم منِ بی تجربه لیسانسه رو استخدام نمیکنه

گفتن یا باید بپذیرم یا کنار بکشم.

پذیرفتن به معنای شکستن همه ارزشهام بود، همه ی دنیای کودکی که به خاطرش این کار رو دنبال کردم

کنار کشیدن هم به معنی بی تفاوتی و تسلیم به شرایط موجود

نگفتم تو چه دو راهی وحشتناکی گیر کردم و مستاصل زار زدم

نگفتم بعد از دو بحران بزرگ که مشاور گفت خوب مدیریتشون کردم و حالا باید زندگی مو از سر بگیرم، بحران سوم رو با فضای کار تجربه کردم

چیزی که میتونست دستمو بگیره تا بلند شم، همه ی بحرانهای مثلا مدیریت شده رو دوباره سرم آوار کرد.

نگفتم چون نخواستم نابود بشم.چون وقتی به چیزی بیشتر پر و بال بدی،بزرگتر جلوه میکنه

بچه ها، معصومانه ترین آرزوی من بودن ؛ نمیخواستم آخرین امیدمو از دست بدم...

منتظر شدم تا راهی پیدا کنم... یعنی باز هم صبر و صبر و صبر....
  • ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۵
  • ۴۴۴ نمایش
برخلاف تصوری که برام ایجاد کرده بودن، دیدم اینجا بمونم، سر یه ماه ردخور نداره دیوونه بشم
به شدت افسرده شده بودم؛
حس اینکه هم سن و سالای من دارن خوش میگذرونن یا درس میخونن، یا همه خونواده تو خونه جمع اند و من عین اسکولا دارم وقتمو برای 500 تومن تلف میکنم، روانی ام میکرد. دلیلی برای موندن نداشتم.اعلام کردم که من این کار رو نمیپسندم
حتی یادمه انقد بهم فشار اومده بود که موقع اعلامش بغضم ترکید. احساس میکردم مرگ خیلی بهم نزدیکه.هرروز دستشو دور گردنم فشار میده و من تنها و تنها تر میشم.
نذاشتن برم.یعنی انقد تو این یه هفته خوب حمالی کرده بودم، انقد معرف براشون مهم بود، انقد پیشینه خانوادگی ام براشون اهمیت داشت که همه ی کلاس گذاشتنای روز مصاحبه رو فراموش کردن و به هر ترفندی میخواستن منو نگه دارن...
الان اگه به اون کار میرسیدم، شاید برام خوب بود، ولی برای اون زمان، مثل زهر بود و اشتباه محض...
تا ده روز اونجا موندم و بیرون اومدم
بعد دو ماه دوباره تماس گرفتن یک نفر دیگه رو هم استخدام کردیم، بیا که از تنهایی درومدی...
اما بازم قبول نکردم چون یه پروژه مستند جدیدو شروع کرده بودم و واقعا نه وقت داشتم نه علاقه ای به برگشت...
نمیدونم تو من چی دیدن که حاضر شدن هزینه دو دفتر دار رو پرداخت کنن اما بازم منو داشته باشن...
به گمونم اون خوش خدمتی و مطیع بودنم منو مناسب جلوه میداد.
این اولین باری بود که با محیط کاری واقعی آشنا میشدم.با رفتارای در ظاهر دوستانه و در باطن، منفعت طلبانه.
همه چیز برام سنگین اومد...
از فرداش، هذیون گفتنا و بی قراری هام یکباره ، بعد از یه گریه سنگین،تموم شد و زندگی معمولیم برگشت...
  • ۷ نظر
  • ۰۶ تیر ۹۶ ، ۱۶:۳۵
  • ۳۸۱ نمایش

کار اولم، تو یه موسسه فرهنگی بود که استادمون معرفی کرده بود.

جوری که من فهمیدم،سرشار از فعالیتهای فرهنگی هدفمند بودند.

محیط کاملا زنانه، منم میشدم گرداننده دفتر. روابط عمومی و کار با کامپیوتر و کفش آهنی برای پیگیری و آشنایی با ادبیات و نشر و...

که همه اش با معیارای من صدق میکرد.

قرار شد مدتی آزمایشی کار کنم و ماه اول، بی حقوق باشه.

ترم هشت بودم و فقط دو روز دانشگاه میرفتم.

از روز دوم فهمیدم من توی دفتر،8 ساعت تنها خواهم بود و فقط از طریق تلفن با بیرون در ارتباطم

دفتر،مرکز شهر بود و وسط دود و صدا. پنجره ها کیپ تا کیپ بسته.محله نسبتا کثیف،محیط خاموش و بی صدا...

سلول انفرادی، به خودی خود،زندانه چون صدای انعکاس تنهایی تو تو ذهنت با روان پریشی ظهور میکنه...

به قدری این ساعتها احساس تنهایی میکردم که جونم داشت بالا میومد

یه روزایی باید میرفتم وزارت ارشاد مجوز کتاب بگیرم.

خوشحال بودم دارم میرم وارد چرخه روابط انسانی بشم!!

وحشتناک بود....یه سری وحشی بی سواد نشسته بودن پشت میز، مث سگ باهات برخورد میکردن.

ازینا که میگفتن: عه! کپی از کون پدرجدتون نیاوردین.برای هزارمین بار برید فردا بیایین.

یه سری کلاسای  فرهنگی آموزشی هم تو خود دفتر موسسه برگزار میکردن که در حد چس بود. ولی جلسه ای پونزده تومن میگرفتن!!

حقوقم قرار بود براساس وزارت کار، 700 تومن باشه که چون دو روز دانشگاه بودم، ته تهش 500 میگرفتم.

سر یه هفته، سبک سنگین کردم ببینم موندن بهتره یا رفتن...

ادامه ذارد

  • ۲ نظر
  • ۰۶ تیر ۹۶ ، ۰۱:۴۹
  • ۲۹۶ نمایش

بیمه:

بعد سه ماه, خود شرکت بیمه میکنه.مثلا ماهی 30تومن میره برای بیمه,نباید حقوق فرد بره.یعنی خود شرکت بده.برا همین از بیمه کردن در میرن.

اونی ک خود فرد میده , اسمش بیمه خویش فرماییه.

قرارداد

قرارداد با تفاهم نامه فرق میکنه

تفاهم نامه خیلی رسمیت نداره.

باهرسمتی که قرارداد بستیم,باید ذکر بشه

و از روزی که وارد شدیم,نه روزی ک قرارداد میبندیم

تاریخ پرداخت حقوق باید ذکر بشه تو قرارداد

مرخصی

هرکارمند 2.5 روز مرخصی داره که از حقوق کم نمیشه

اگه میخواییم بریم.حداقل از دو روز قبل اطلاع بدیم.

مرخصی ساعتی از مرخصی روزانه کسر میشه

استعفا

برای استعفا، نباید یهو ترک کنیم

دوماه قبل اعلام کنیم تا نیرو جایگزین کنن

حقوق

سنوات: یک سال جایی کار کنیم, حقوق اضافه میدن شب عید.که الزامیه

کارانه:کارمون خوبه,مدیر جایزه میده-البته مدیرا زرنگی میکنن بجای اضافه کار میدن-

ماموریت:معمولا دوبرابر حقوق معمولی

اندیکاتور:

شماره مخصوص نامه در دفتر اندیکاتور خود شرکت

قرارداد باید اندیکاتور داشته باشه. خودکار آبی فقط,در دونسخه.

تنخواه:

هرجا و هرخرجی میکنیم یا مینویسیم یا فاکتور میگیریم,بعدا مسئول مالی چک میکنه,اگه لازم بود,برمیگردونه.

  • ۱ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۱
  • ۹۴۴ نمایش

این روزا که افتادم تو مود کار و انتخاب شغل و این حرفا، یه صوت گوش دادم درخصوص حال و هوای کارمندی.(تو کانال،صوتش هست)
هرموقعیتی، فرهنگ خاص خودشو داره.مثلا کارمندی فرهنگی داره که شاید اصلا آشنا نباشیم اما از ابتدایی ترین رفتارها باشه برای اونا
باید بلد باشی تا بتونی فضا رو تو دستت بگیری.
همچنین یه سری هشیاری هایی میخواد که باید بشناسیم وگرنه سرمون کلاه رفته
قبلا دو جا نصفه کار کردم که قشنگ این حال و هوا رو درک میکنم.
برا بازده کار و شناسایی محیط و اصطلاحات، خیلی توصیه های خوبیه:

مصاحبه:

هیچ وقت موقع مصاحبه, کارفرما از شرکت و محل کار،بد تعریف نمیکنه.

فوق العاده توصیف میکنن اونجا رو تا شوق حضور و جذب ایجاد کنن.

1.محکم باشید

2.علاقه داشته باید

3.از قبل تحقیق کنید

4.وارد رابطه عاطفی با مدیرعامل نشید.

5.کار آزمایشی تا یه ماه عاقلانه و تا سه ماه ناعادلانه است.

6.خودتونو ارزان ارائه ندید.اول حقوق بالا درنظر بگیرید,تا به اونی ک چونه میزنن برسین.

محیط رو بشناسید.افراد رو بشناسید.خلق و خوی مدیر رو بشناسید

بسیار شنونده باشید

درباره روند جاری کار هرچند بد و منفیه,نباید مخالفت کنید، اظهار نظر نکنید.حتی اگه برخلاف اخلاق و عقیده تونه.

اگه میبینین نمیتونید تحمل کنین ,برید.

از هفته اول دنبال تغییر نباشید. نگران از بین رفتن ارزشاتون نباشید

  • ۲ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۵۰
  • ۵۶۰ نمایش

مهد کودک

۰۲
تیر

کار دومی که رفتم سمتش، مربی گری مهد بود

همیشه به بچه ها علاقه داشتم. تمام مهمونی های خانوادگی من با بچه ها میگذره.

وقتو فراموش میکنم و تو  دنیایی غرق میشم که دست خودم نیست.

بچه ها پاک ترینن.بهترین دلیلم برای زندگی...

حتی گاهی فکر میکنم شوهر آینده رو بخاطر بچه میخوام؛ نه خودِ گور به گور شده اش :)))

وقتی میرفتم کتابخونه برای کنکور درس بخونم، آگهی مربی گری رو هرروز میدیدم و

به خودم قول میدادم یه روز این دوره ها رو طی کنم،یه روز به چیزی که میخوام برسم...

گرچه هیچ ربطی به رشته ام نمیتونست داشته باشه.

اینجوری نیست که بری مهد بگن بیا تو خاله!! بیا با بچه ها بازی کن...

باید بری دوره مربی گری رو بگذرونی که خودش 3 ماه طول میکشه

کلی کلاس بدردبخور و کاربردی .حتی برای مادرای خانه دار. از روانشناسی کودک گرفته تا کمک های اولیه.

درست بعد ماه رمضون فارغ التحصیلی پارسال،رفتم ثبت نام دوره ها.اون موقع 300 تومن تو جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران.

دیگه برام مهم نبود دانشگاه چه خبره و چه اتفاقایی میفته.که چطور برای چیزی زندگی مو گذاشتم که به جایی نرسید؛

من داشتم زندگی خودمو از سر میگرفتم.یه شروع شاد بعد کلاسهایی که زندگیمو واقعا بهتر کرد...

دوره ها تموم شد و من رفتم برای کارورزی...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۶ ، ۰۵:۵۱
  • ۱۴۹ نمایش