این هفته استاد برای ایجاد انگیزه کلاسو دو گروه کرد که مثلا لیگ باشگاهی داشته باشیم.
هر از گاهی برای عوض کردن جو و جلوگیری از یکنواختی,یه ابتکار عملی میزنه.
ایندفه هر دو گروه یه سرگروه دارن که حریفها رو اونا از تیم انتخاب میکنن و میفرستن وسط.
همه دور میشینیم و مبارزه رو دقیق نگاه میکنیم.
سرگروهم میگه با برنده طلای مسابقه اخیر مبارزه کنم😒؛ دختریه قدبلند با پاهای دراز که مناسب مبارزه تکواندوعه. سابقه ناکار کردن حریف رو هم داره.اما میدونم میشه زمینش زد. اعتماد بنفسش پایینه.ولی از لحاظ قد, نامردیه در حق من.
استاد, حریف چیدن ها رو قبول نداره و حریف من نصیب کس دیگه ای میشه.
بهم میگن حریف جدیدم,کمربند قرمز وزن 68 کیلوعه😨
من 58 سبزم! یعنی خیلی خیلی فاصله.اعتراض میکنم اما سرگروهم میگه مجبوریم.حریف نداریم.
نگاش میکنم,سکته میکنم. ضرباتش به شدت محکمه. یادم میاد جلسه قبل,تو تمرین سر,با کلاه و نقاب,جوری زد که لبم خون اومد.
میترسم. هروقت وزنهای بالا افتادن بهم,کبود اومدم بیرون.
میرم تو فکر که چطوری مبارزه رو بچینم. میترسم برای همین لاک دفاعی رو انتخاب میکنم.کافیه تو یه حمله ام گارد باز باشه و ناکارم کنه.
یه لحظه فکر کردم کاش اصلا نمیومدم.کاش مبارزه تکواندو رو انتخاب نمیکردم.مصدوم شم,چه اتفاقی میفته؟ برای کی مهمه؟ چه حماقتی کردم اومدم...کاش همین الان جا میزدم و میرفتم....
واقعا مثل بچه ها شدم.از ترس و تک گویی های درونیم!
فشارم افتاده.میخوام شکلات بخورم اما وقتش نیست.
استاد حریفمو بیهوا بلند میکنه با یه حریف سبز دیگه!
خیلی خوشحال شدم! بلند خدا رو شکر میکنم که اتفاقا استادم میبینه و میخنده!
مسابقه شون شروع میشه
همون دقیقه های اول, نفهمیدم چیکار کرد که نفس سبز بالا نیمد و گریه اش گرفت
سبز میشینه و مسابقه رو نصفه میذاره.
حالا استاد به من اشاره میکنه که برای مبارزه بلند شم....