رهایم نکن
- ۱ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۲
- ۴۱۷ نمایش
کسایی که دوره مربیگری مهد رو میگذرونن,پایان کارشون یه دوره کارورزی دارن که 30 ساعت باید برن یه مهدی به انتخاب خودشون,تو کلاسای مختلف بچرخن و کارا رو عملی یاد بگیرن.
این دوره به اسم کارورزی نامیده میشه اما در واقع حمالی مفتی از شخص بدبخت تازه کاره که قرار نیست دیگه چشمت بهش بیفته پس تاجایی که میشه ازش کار میکشی.
دوره خِفّت کارورزی خودم یادم نمیره چطور بی حرمتی رو تو چشمام کردن.
مدیر ما بی حرمتی نمیکنه.با عزیزم قربونت برم چنان کاری از طرف میکشه که تابحال از مربیاش نکشیده.
خدمه ما یه روز مرخصی بدون حقوق گرفت(بماند که چطور پدرشو دراورد) مدیر گفت بجاش یه کارورز بیاد.بدبخت تمام بچه ها رو شست و دستشویی برد.درصورتی که وظیفه مربی این نیست که حالا تو دوره کارورزی تمرینش کنه!!
باید یاد بگیره چطور بچه ها رو مدیرت کنه,عملی قصه بگه,اگه اتفاقی افتاد چطور باهاش مواجهه بشه و خیلی چیزای دیگه که این دوره رو میتونه مفید کنه اما مدیرای مهد با خدانشناسی شون چنان بیگاری از این آدمای تازه کارِ عاشق بچه میکشن که تا عمر دارن یادشون باشه.
کارورز قبلی سی ساعتش تموم شده بود و مدیر تمام کارای رو زمین مونده ی مهد رو ازش بیگاری کشیده بود.روز آخر صداش کردم سوالی نداری؟ ببین من تو فلان کار این روش رو بکار میبرم.تو این موقعیت اینطوری.اینجا باید اینکارو بکنی.اینجا با فلان روش جواب نمیگیری.سوالی نداری؟
نگام کرد و گفت نه.سوالی ندارم.خیلی ممنون که کمکم میکنید.
نمیدونست این کارا وظیفه ماست و اون به امید کار تو این مهد مث خر تا روز آخر جون کند درصورتی که نیروی مهد تکمیله و مدیر اینو خوب میدونست اما بازم کار خودشو میکنه...
حرف آخر اینکه تازه کار باشی و چم و خم مسیر رو ندونی,سوارت میشن. هیچ اجتنابی هم نداره و تا بوده همین بوده.چون آدمها انصاف تو وجودشون نیست.
همه چی ازینجا شروع شد...
که از روی بی عقلی گفتی خدایا سینه ای ده آتش افروز
وقتی نمیفهمیدی معنی حرفت چیه و مزه مزه نکرده خواستیش.
توانشو داشتی شبها بسوزی و بیدار بمونی؟
میتونستی عمرتو بذاری پای این راه؟
باید یک بار دیگه ثابت میکردی "ظلوما جهولا" یی که پدرت انتخاب کرد؟
نمیدونم کِی خواستم و چطور این همه درد هوار شد سرم که نتونستم حلاجی اش کنم و فقط گفتم برَِش دار...من آدمش نیستم. کم طاقتم.خدایا غلط کردم...
الان یه سالی میشه زخمای این درد تیمار شده.
میترسم وقتی دوباره سرپا شدم, شبی شبیه شبهای سالهای جهالت, دوباره شور عشق بزنه به سرم و قلبمو قمار کنم...
خدایا با ما قدر کفایتمون بساز نه اندازه دهنمون...
طی چند سال گذشته، دو-سه باری با دوربین مصاحبه داشتم.به طور اتفاقی.
جدای از استرسی که چاشنی همیشگی هست,یه حسی جلو دوربین به آدم دست میده که غیرقابل کنترله. یه حسی که از کنترل اجتماعی نشات میگیره. انگار ناخوداگاه خودت رو به چیزی نزدیک میکنی که مورد اقبال عمومیه. دوست داری تو چارچوبی قرار بگیری که تو حیطه اجتماعی تعیین شده یا اگه از اون حدود دست درازی میکنی,دوست داری بازم جذاب باشه.
تجربه جلو دوربین واقعا فرق میکنه.نمیدونم چرا. دفه اول که به کارم فکر کردم دیدم چقدر از خودم بدم میاد. من اونی نبودم که نشون دادم. به خودم قول دادم دیگه جلو دوریین قرار نگیرم اما باز هم پیش اومد و باز هم اون شرایط قبلی...اینبار آگاهانه تر.اما بازم نتونستم به طور کامل روی خودم تسلط داشته باشم.
دوربین تو رو میرسونه به چیزی که دیگران از تو میخوان نه اونی که هستی . شاید حتی گفتنِ اونی که دوست داری باشی(خواسته و آرزوها) هم برای دیگران جذاب باشه اما میدونی باز هم حقیقت نیست چون هنوز اتفاق نیفتاده و از آینده حرف میزنی پس رو تخته سنگ محکمی نایستادی.
وقتی برای بار سوم بهم ثابت شد نمیتونم رو خودم کنترل داشته باشم,فهمیدم چرا سیاستمدارا,بازیگرا و تمام افراد مشهور زندگی گندی دارن که گاهی خودشون حالشون از خودشون بهم میخوره.
دوربین،این گردیِ کوچیکِ پر استرس, قدرتی داره که تا دربرابرش قرار نگیری,نمیفهمی چقد قدرتمنده.
باید رو خودم کار میکردم که وسیله ای به این کوچیکی,اینطور روی فکر و شرفم تسلط نداشته باشه.باید عمیق رو این ترس کار میکردم.اما نتیجه اش فقط دوری بود. دوری از نگاه مستقیم به لنزی که نه خطا برم نه بترسم تا خودم باشم.
و اگر بدونید مستندسازی چه کار پرخطر و بزرگی تو این حیطه محسوب میشه...