داشتم داستان هدهد و سلیمان رو برای بچه ها تعریف میکردم.کلیت داستان اینه:
"سلیمان نبی پادشاهی بود که زبان پرندگان رو میدونست و همه درخدمتش بودند. بالای سرش همه دوشادوش هم پرواز میکردن و به نوعی سایه بان ایجاد میکردند تا نور خورشید اذیتش نکنه.یه روز نور خورشید میفته رو صورتش میفهمه هدهد نیست. میگه بهتره دلیل خوبی برای غیبتش داشته باشه وگرنه من میدونم و اون...
هدهد میاد و از بلقیس و تختش خبر میده و اینکه تو اون سرزمین کسی خداپرست نیست.
سلیمان نامه میده به هدهد که برسونه به سرزمین ملکه.
ملکه شروع میکنه به شور و مشورت و میگه خونریزی و جنگ عاقبت خوشی نداره
ملکه تصمیم میگیره هدیه بفرسته اگه قبول کنه که یعنی پادشاست اگه قبول نکنه یعنی چشم نداره به اموال دنیا و پیامبره.
سلیمان هدیه ها رو رد میکنه و تصمیم میگیره حمله کنه به اون سرزمین تا خداپرستشون کنه!
بلقیس تصمیم میگیره بره پیشش.
قبل از اومدنش سلیمان دستور میده تختشو زودتر از خودش بیارن.
ملکه معجزه تخت و قصر شیشه ای رو که میبینه, خداپرست میشه و در بعضی روایات,بلقیس و سلیمان باهم ازدواج میکنن."
چند نکته موقع تعریف داستان و سوالات بچه ها ذهنمو به خودش جلب کرد: