من خسته شدم. باید تصمیم میگرفتم که بکشم بیرون از این باتلاق و خودمو نجات بدم...
از ماه رمضون شروع کردم. همون موقع که خوردن غذای حیاتی برا آدم نفی میشه...
اگه میشه آب و غذا نخورد، پس حتما میشد تلگرامم نرفت!
خیلی درد داشت. اولا نابود شده بودم. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. به
خودم میپیچیدم. سرم میخواست بترکه. باید به صورت پیش فرض تلگرامو چک میکردم
اما اپلیکیشنش نبود! گوشی رو زیر و رو میکردم. بعدش گوشی رو هم خالی کردم.
دیگه چیزی نمونده بود که برام جذابیت داشته باشه.
حالا وقت جایگزین بود. وقتی این درد ملال آور خسته کننده، آزارم میداد، کتابو آوردم وسط. هر کتابی. پژوهشی ، هنری، داستانی...
بنا به احوالم. اوایل روزی چند خط، بعد چند صفحه و بعد هم فصل به فصل...
اما هنوز دلم تو فضای مجازی بود. ترک ام دفعی نبود. تو دو ماه ، سه بار
نصب کردم و هر بار که میدیدم فضا همون گه بازار قبلیه، دوباره پاک میکردم
که دفعه آخر ، واقعا زده شدم ازش
به جاش به کتاب رسیدم و بیشتر و عمیق تر تو وبلاگ نوشتم. بیشتر به خودم
فکر کردم . اونقدر رها شدم که بدون گوشی میتونستم برم بیرون...
وقتی میرفتم مسجد، دست خالی میرفتم سر به سجده میذاشتمو سبکبال
برمیگشتم. بدون اینکه فکر کنم کسی دنبالمه و میخواد چرت و پرتی تحویلم بده.
درسته که از تلگرام رفتم. ولی اون کسی که واقعا من براش مهم بودم و حرف
زدن باهام براش اهمیت داشت،به هر روشی شده باهام ارتباط پیدا میکرد. روش و
مکانش مهم نبود...
یکی لینک آهنگ و کلیپی که دوست داشت باهام تقسیم کنه، با پیامک میفرستاد،
یکی تو دایرکت اینستا پیدام میکرد
یکی ایمیل میزد
یکی به اسمم تو تلگرام که میدونست هیچ وقت پیاما رو نمیخونم، جوک میفرستاد و در اولین فرصت،حضورا بهم نشون میداد...
میدونی چرا؟ چون برای اینا "من" مهم بودم...
این آدما رو محکم تر چسبیدم. دور و بریامو شناختم ...
قرار نیست آدم با همه ارتباط داشته باشه. با چن نفر ، عمیقا و با کیفیت زندگی رو کفایت میکنه...
حالا وقتی دلم تنگ میشه، گوشی رو برمیدارم و صداشونو گوش میدم...بهشون میگم دلم براتون تنگ شده و گرم، گفت و گو میکنیم...
درسته بهم میگن غارنشین، ولی روش ارتباطی درستی رو امسال انتخاب کردم...
بعد سه سال، هنجارهای غلط ارتباطیمو شکستم و "من" سوار زندگی شدم.
+ منظور از تلگرام در این سه پست ، تمام اپلیکیشن های ارتباطیه. از واتس اپ و وایبر و وی چت گرفته تا لاین و تلگرام...