حسرت علاقه
خانومه شاید پنجاه سالش بود.
تو کلاسای عمومی ردیف اول - دوم مینشست و ریز به ریز جزوه برمیداشت.
یاد ماه عسل افتادم که پدربزرگه به تحصیل علاقه داشت و تو اوج پیری اومده بود درس بخونه.
یه روز استاد ازش پرسید چطور شد اومدید برای ادامه تحصیل؟
گفت قبل انقلاب,تو مدرسه .... درس میخوندم. اون موقع فرانسه,زبان خارجی بود نه انگلیسی.
رفتم فرانسه,ادبیات فرانسه خوندم.
انقلاب شد.وضع کشور ریخت بهم.منم برگشته بودم. ازدواج کردم و ...نشد که برگردم و ادامه بدم.
اما حسرت تحصیل,همیشه تو دلم بود.بچه هام بزرگ شدن , درس خوندن و من پی تحصیل بودم...
بالاخره اومدم و تو اولین آزمونی که دادم,همه ی دانشگاهها قبول میشدم.خودم اینجا رو انتخاب کردم.
استاد پرسید ادامه هم میدین؟
گفت نه...تا همینجاشم خیلی اذیت شدم.اما چون علاقه م بود ادامه دادم. وقتی ادم وارد زندگی میشه,سخته در کنارش درسم همراه کنه.
همراهی هردوی اینها برام سخت بوده..."
برام جالب بود.
حسرت دلش,اونقد زیاد بود,همت روحش اونقد بلند بود که همه ی سختی ها رو به جون خرید....
اینکه اون زمان خانواده اش چقد روشنفکر بودن که دخترشونو برای تحصیل فرستادن خارج و اجازه درس خوندن به دختر دادن,به کنار....
- ۹۵/۰۳/۱۹
- ۲۰۱ نمایش