این فضایم آرزوست :))
- ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۳۳
- ۱۹۴ نمایش
همه چیز، حتی نوع ایستادن در عکاسی ها هم فرق کرده
چندسالی هست که دوربین سلفی جایگاه ویژه ای تو عکس ها پیدا کرده
این که چرا بیشتر عکسهای قدیم تو پوزیشن های مشخص و جمعی صورت میگرفت، خودش بحث جدا داره اماSelfie ، متاثر از دنیای امروزه. سلف به معنای خود، اهمیت نقش فردی رو تو زندگی ها نشون میده
جبر اجتماعی و محیط نسبت به گذشته کمتر شده و افراد نقش مستقیم تری تو زندگی شون دارن
عکس، ثبت لحظه هاست و انتخاب زاویه، نشانگر دید نگاه به بیرون.
وقتی در داستان، زاویه دید اول شخص باشه، روند داستان با سوم شخص متفاوته؛ روایت درونی میشه و متکی به فرد
داستانهایی با روایت اول شخص ، از قرن 20 رواج پیدا کرد.یعنی تا حدودی نوظهور
حالا نوبت به روایت دوربین هاست! دوربین هایی که از "خود" میگن
حتی چیزی که تو تمام عکسهای سلفی دسته جمعی هم مطرح میشه، اهمیت "خود" ه ؛دیگرانی که کنار "من" اهمیت پیدا میکنند،دیگرانی که با محوریت من مطرح میشن...
دنیای جدید ، عرصه ظهور من هاست؛ من هایی از نگاه دوربین.
اینکه یک مفهوم انتزاعی با مجازی چه فرقی داره؟
فرق abstract و virtual
گاهی دلم براش تنگ میشه
برا باهم بودنامون
چیزایی که ساختیم
آدمی که بودم
برای حال خوش اونروزا که بوی امید داشت
کسی که دیگه بودنش فقط خیال نبود
وقتی داشتم فیلمهای مرتبط با ماساژ رو تو یوتیوب دنبال میکردم، با پدیده ای آشنا شدم به اسم ASMR!
چند وقته خودمو ارزیابی که میکنم , متوجه شدم خیلی فرق کردم
🔹از زندگی بی هدفِ خوشِ دانشجویی جدا شدم
درسته الان هیچی نیستم,ولی اون قبلی هم نیستم و این خودش یعنی یک گام به جلو.
🔸هیجاناتمو به کنترل دراوردم و منطقو سوار زندگی کردم
🔹حق رو معیار زندگیم قرار دادم و هرکس,هرکس که از معیارم تخطی کرد,کنار میزنم.
نزدیکانمو مورد نقد قرار دادم و واقع بینانه زندگی کردم
فهمیدم تاحالا چه قشنگ خودمو خر میکردم و با "تصوراتم" زندگی میکردم نه واقعیت.
🔸دیگه برای تغییر آدما صبوری نمیکنم. تعلل رو نشانه تلف شدن وقت میدونم چون من مسئول تربیت آدما نیستم.زمان تربیت آدمهای اطرافم هم گذشته.
برای بهتر شدن دنیا هم تصمیم گرفتم زندگیمو وقف بچه ها بکنم که هنوز تربیت نشدن و خمیرمایه وجودیشون آماده ی پذیرش تربیته.
🔹اهمیت به "منِ" وجودیم چند برابر شده و بر خلاف گذشته,خودم رو محور زندگی قرار دادم نه دیگران.
🔸تقریبا هرروز مطالعه مفید دارم و خودمو از بند تحصیل بی فایده ی وقت گذرونِ پرهزینه رها کردم.
همه ی پستهای موضوع "مهد" ستون بغل، نگرش متفاوت من نسبت به جایی بود که توش قرار گرفته بودم
اما....
واقعیت چیز دیگه ای بود.
نگفتم تو اون خراب شده چی گذشت...
نگفتم چون نخواستم تصور خودمو خراب کنم.
چون دیدم گرچه این واقعیت عینی امروزه اما نباید تصورات ذهنمو دور از واقعیت بشمرم.
چون مفهومی که تو ذهنم بود، غیر طبیعی و فرا زمینی نبود که فراموشش کنم و نادیده بگیرم.
چرا باید شرایط رو میپذیرفتم؟؟
نگفتم بچه بیش فعالی رو تو اتاق حبس میکردن و جلو همه کتک زدن.
نگفتم به اندازه چس مثقال غذا میدادن و بچه ها رو گرسنه نگه میداشتن
نگفتم 20 تا بچه رو میکردن تو یه اتاق و هیچی دستشون نمیدادن تا سرگرم بشن یا حتی بازی کنن
نگفتم بچه های شیرخواره اونقدر گریه میکردن تا حلقشون خشک بشه
و حتی کسی نبود توی اتاق باشه تا بچه ها احساس تنهایی نکنن
نگفتم بوی شاش و شیر فضای اتاقو متعفن کرده بود
نگفتم مربی ها اونقدر درگیر بودن که بوی عرقشون حال آدمو بهم میزد
نگفتم موقع خواب، مثل زندان بچه ها رو ردیف میکردن و حتی اجازه ی تکون خوردن نمیدادن
نگفتم برای بیرون اومدن از اون خراب شده، دقیقه ها رو میشمردم.
نگفتم توی شیرخواره ،بچه ها ازم جدا نمیشدن چون امنیت رو از سگ های نگهبان مربی حس نمیکردن.
نگفتم پشت این همه واقعیت، له شدم و صدای شکستنمو شنیدم.
نگفتم برای این بحران با سه مشاور و متخصص مختلف کودک مشورت کردم و فهمیدم وضع بیشتر مهدها همینه.
مهد خوب و درجه یک تهران هم منِ بی تجربه لیسانسه رو استخدام نمیکنه
گفتن یا باید بپذیرم یا کنار بکشم.
پذیرفتن به معنای شکستن همه ارزشهام بود، همه ی دنیای کودکی که به خاطرش این کار رو دنبال کردم
کنار کشیدن هم به معنی بی تفاوتی و تسلیم به شرایط موجود
نگفتم تو چه دو راهی وحشتناکی گیر کردم و مستاصل زار زدم
نگفتم بعد از دو بحران بزرگ که مشاور گفت خوب مدیریتشون کردم و حالا باید زندگی مو از سر بگیرم، بحران سوم رو با فضای کار تجربه کردم
چیزی که میتونست دستمو بگیره تا بلند شم، همه ی بحرانهای مثلا مدیریت شده رو دوباره سرم آوار کرد.
نگفتم چون نخواستم نابود بشم.چون وقتی به چیزی بیشتر پر و بال بدی،بزرگتر جلوه میکنه
بچه ها، معصومانه ترین آرزوی من بودن ؛ نمیخواستم آخرین امیدمو از دست بدم...
منتظر شدم تا راهی پیدا کنم... یعنی باز هم صبر و صبر و صبر....فیلم دیگه ای که این چندوقت دیدم، Gone Girl بود؛یه شب تا صبح به قیمت قرمزی چشم؛ اما واقعا چسبید:))
من برخلاف روایتی که داستان داشت و زنه رو یه هیولا نشون داد و مرد قصه رو یک قربانی ، همچین نظری ندارم...
کلیدواژه های این فیلم: رسانه ، زن و خیانت بود.
شما با این سه عنصر چی میتونین بسازین؟