مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

regression

۰۱
شهریور

 فیلم "بازگشت" رو دیدم.

Regression یک نوع  روان درمانی  هست که تو این فیلم ازش استفاده میکنن

ولی در انتهای فیلم مینویسه که "امروزه این نوع درمان به دلیل ایجاد خاطرات جعلی از اعتبار ساقط شده".

واژه بازگشت بنظرم ترجمه درستی نیست. عقبگرد یا پسرفت بهتر میتونه جان کلام رو برسونه.

داستان از این قراره که یک مساله اجتماعی ، با سه نگرش دنبال میشه: پلیسی، دینی و علمی(روانشناسانه)

شخصیت اصلی داستان که یک کارآگاه هست، گاهی از دید علم فراتر میره، گاهی دینی نگاه میکنه، اما نتیجه نهایی که بدست میاره، جدای از هر دو هست. یعنی روانشناس و پدرروحانی از رسیدن به حقیقت میمونن اما این فرد چون هدفش رسیدن به حقیقت بود نه پایبندی به دین و کسب اعتبار برای علم،تونست حقیقت رو به تنهایی پیدا کنه.

به گمونم این همون روشیه که تو قرآن توصیه شده. کسانی که نشانه ها رو پی میگیرند و به حقیقت دست پیدا میکنند - خردمندان یا اولوا الالباب -


کارآگاه، زمانی دچار اشتباه شد که "باور" کرد.
چیزی رو باور کرد که در الگوهای اجتماعی ما ، قابل ترحمه! دختری که مورد تجاوز قرار گرفته! (فیلم gone girl رو بخاطر بیارید)
کلا اشک مظلوم، یک بازی روانی خوبیه که بشه به دلهای مردم نفوذ کرد!
تنها و تنها و تنها زمانی میشه حقیقت رو پیدا کرد که از احساس و باورهای رایج فراتر رفت و با دید باز و بدون زمینه ، قضیه رو نگاه کرد.
باز هم نقش رسانه و باز هم بازی خوردن مردم!
چقدر راحت میشه با اصول قابل قبول مردم مثل دین و ترحم یک بازی روانی راه انداخت و گسترشش داد....
 

 

 


- تصمیم گرفتم در این باره صحبت کنم تا مردم حقیقت رو بدونن. مردم باید حرف ما رو باور کنن. حرف ما رو باور کنین...
- این ترسناک ترین جای قضیه است. ما باورش کردیم...


قضیه اصلا اونی نبود که نشون میداد.
لایه رویین قضیه یک سازمان مخوف و وسیع از شیطان پرستی بود و دختری که مورد تجاوز قرار میگرفت!
اما در باطن، دختری که از زندگی اش خسته شده بود و میخواست مسیر زندگیشو عوض کنه و بواسطه رنجی که کشیده بود، ذهنش داستان جدیدی رو ساخت ، پشت چهره مظلومش قایم شد و همه رو بازی داد.

ابتدای فیلم، پدره یه جمله میگه اصل اشتتباهش بود:
- من کاملا از یه چیز مطمئنم. آنجلا هیچ وقت دروغ نمیگه
هوفففف...که همه ی بدبختیای ما ، ازین اطمینان بی جاست. از "باور" های اشتباه...
هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، نمیشه و نباید به کسی اعتماد کامل داشت
وقتی اعتماد کامل داشتی، مطمئن باش از همونجا ضربه میخوری...
و اشتباه پدر، همین اطمینان متصور ذهن خودش بود نه واقعیت امر...

 

 

 

اما انتهای ماجرا....
انگار کشف حقیقت، همه ی ماجرا نیست...
درسته کارآگاه حقیقت و بی گناهی پدره رو فهمید ولی نتونست کاری از پیش ببره؛ چرا؟
چون پدره نخواست...
انگار درگیر ماجرا شدن و پیدا کردن حقیقت، یک امر زمان بر بی استفاده بود.
میدونی؛انگار مردم دوست دارن پیچیده بشن و تو پیچیدگی گم بشن تا خیلی چیزا رو عوض کنن و خودشون به این راضی اند
وقتی تو میایی مو رو از ماست میکشی بیرون و کسی نیست که بخواد حق ضایع شده خودشو جبران کنه، انگار ول معطل بودی...
برای هیچ کس مهم نیست که پدر دختره بیگناه بود.که همه ی این ماجراها ساخته ذهن آشفته این دختر بود. که ماجرا اونی نیست که مردم فک میکنن.چون رسانه ها از قِبَل این ماجرا نون میخورن، مردم ماجراهای اشک درار دوست دارن، دختره به قدرت رسیده و پدره دوست داره که به این طریق گذشته شو جبران کنه. همه به این بازی راضی اند و درواقع، حقیقت اهمیتی نداره
گاهی باید یادبگیری دنبال حقیقت نری. بذاری گره ها بسته بمونن.چون بازکردنشون، کاری از پیش نمیبره چون مردم نمیخوان.
باید بدونی فهمیدن حقیقت همیشه هم خوب نیست.گاهی تلخ و بی استفاده است...

 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۴
  • ۲۵۵ نمایش

blackmail

۰۱
شهریور
یه داستان از ماجراهای شرلوک هلمز هست که یه فردی نقطه ضعف( pressure points) های افراد رو پیدا میکنه و دقیقا از همونجا تحت فشارشون میذاره و ازشون اخاذی میکنه. مثلا یکی نقطه ضعفش همسرشه. خیلی به لحاظ عاطفی تکیه گاهه. میاد به همسره میگه اگه انقد پول ندی,میرم به همسرت میگم که فلان گندو زدی و اونم چون تو تکیه گاهشی,وقتی این چیزا رو بفهمه,نابود میشه...
یه جور زنجیره است.خیلی چیزا تو زندگی بهم وصله. این دقیقا میاد دست میذاره رو نقطه اصلی و میخواد این زنجیره رو متلاشی کنه...
گاهی فک میکنم خدا,جای این آدمه س...
بارها و بارها دیدم
خدا میذاره با یه چی انس بگیری,بهش تکیه کنی,وابسته بشی و خلاصه بشه اصل زندگیت...بعد همینکه کامل این رابطه عاطفی سالم برقرار شد,همینکه کامل وابسته شدی,میادو و از این نقطه ضعفت استفاده میکنه,دقیقا تو رو با همون آزمایش میکنه. یعنی اون اوایل که خیلی اخت پیدا نکردی, نه ها!! بعد اینکه اون چیز یا اون کس کامل به جونت نشست,بعد اینکه مدت زمانی گذشت,که مطمین شدی داریش, میاد و بهت حال میده...
خدا از آزار ما چه لذتی میبره؟ 
چرا میذاره یه چی اینجوری وارد زندگیمون شه و بعدش میزنه میترکونتش تا با ترکیدنش,ما هم بترکیم؟!
خدا میخواد چی رو از ما اخاذی کنه؟ عشقو؟ وابستگی رو؟ 
چرا نمیفهممش. چرا این الگو رو نمیتونم دربیارم؟ چرا تصور میکنم این کار از خدایی خدا بعیده...
  • ۱ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۵۶
  • ۱۷۱ نمایش