مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مثلا علمی!

۰۹
خرداد
کلی دقیق شدم، ذهنمو باز کردم یه مقاله بخونم مثلا بار علمیمو بالا ببرم
سرجمع میگه پیام رو با ابزار رادیو از طریق صدا و موسیقی میشه انتقال داد
و اینکه چه برنامه و ساعت و شبکه ای باشه، خودش داره به مخاطب منتقل میکنه چی میخواد بگه
همین!!
کلا اهل دانشگاه دوست دارن یه مفهوم ساده رو گوزپیچ کنن بچپونن به خورد یه سری نفهم دیگه که تا کمر خم شدن و استاد استاد گویان ، دستمال بدن خدمتشون!!
بعدم با خودشون حال کنن به به و چه چه! مباحث علمی رو غنی تر کردیم!
واسه این کارا 9 میلیون پول میگیرنا! واسه همین اسکول بازیا...
  • ۲ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۳۵
  • ۱۲۸ نمایش

هنگامه ی رشد

۰۹
خرداد

جنین وقتی موقع تولدش میرسه،خودش راه خروجو پیدا میکنه و میاد

اما کافیه موقع خروج، وقتیکه زمانش رسید، یک ثانیه، فقط یک ثانیه اکسیژن بهش نرسه تا سیستم مغزی اش اختلال پیدا کنه و فلج بشه و غیره.

یا اگه اون دم آخر،بیش از اندازه تو کیسه آب بمونه، یه سری مشکلات، اگه کیسه آب پاره شه و مدتی جای خشک باشه، یه سری مشکلات دیگه...

در هرحال، موقع اش که رسید، باید بیرون بیاد؛ نه بیشتر و نه کمتر که هر دو آسیب زاست.

آدم تو سن رشد، تو هر مرحله که باشه همینه.وقت هرچیزی رسید، باید سر وقت انجام بشه

درست مثل موقعیت الانم.

وقتشه بشکنم پوسته ی اطرافمو. بیام بیرون و زندگی رو خودم بسازم. به بلوغ رسیدم و باید ساختارمو تغییر بدم

الان میخوام که رشد کنم؛ میخوام که پروبال بگیرم.میخوام که زندگی خودمو بسازم

وقتشه از چتر حمایتی بابا بیام بیرون و به گونه ای دیگه تحت حمایت مرد دیگه ای قرار بگیرم، همسرانه نه والدانه

از محبت مادر فاصله بگیرم و نقش زنانه خودمو ایفا کنم

میدونم که الان وقتشه و توانایی و آمادگیشو دارم.

و اگه دیر بشه، اگه بیش از حد تو کیسه آب بمونم، پلاسیده و بی فایده میشم، از شکوفایی به موقع ام فاصله میگیرم...

اونوقت شاید دیگه نخوام بیرون بیام، شاید نتونم، شاید مرده باشم...

حالیمه جایی که درحال حاضر هستم محکم و خوبه در نوع خودش، ولی دیگه مناسب من نیست...

اما برای رشد من نیست،زندگی من ، خونه و همسر و شغلی مناسب میطلبه...

ندارم.هیچ کدومو ندارم و درجا زدن خودمو میبینم.

میترسم از پلاسیدگی و ضعف و سرخوردگی

  • ۱ نظر
  • ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۰
  • ۱۲۱ نمایش

شکاف

۰۷
خرداد

دیشب...حیرون از اتاق اومدم بیرون.

مامان گفت یه چیزی بخور.روزه گرفته ت. صورتت زرد شده

اما دلیلش روزه نبود..

یه چرایی بزرگ تو ذهنم نقش بسته بود.یه حیرت عجیب


حکم اساتید رشته مون و مبلغ حقوقا رو دیدم....

من ساده لوح شنیده بودم زیاد اما زیاد ذهن من نهایتا 5 میلیون تخمین میزد...

وقتی تو مهدکودک، مربیای بدبخت سگ دو میزنن، حنجره پاره میکنن برای نگه داری بچه ها و هر روز تا ساعت 5 میرن و تهش 700 تومن میذارن کف دستشون، وقتی برای یه ویرایش کتاب مجبوری 150 تومن قبول کنی، وقتی برا چاپ کتابت مجبوری یه مبلغی هم بذاری تا اسمت به عنوان نویسنده پیشینه داشته باشه،وقتی.... 

چرا یه استاد دانشگاه که نه تولید علمی داره نه آموزش قابل توجه،نه سختی کار،باید ماهی 9 میلیون حقوق بگیره...؟!!

دارم فکر میکنم به وزارت علوم...به کاردانشجویی هایی که شیره جونمونو کشیدن و مث سگ پرسه زدیم و 100 تومن با منت پرت کردن جلومون...

دارم فکر میکنم چرا دنبال کار فرهنگی و فرهنگساز مفیدم با حداقل حقوق بخور و نمیر...؟!؟!

دارم فکر میکنم به پسر آزاد شده از زندان تو مترو که سرمایه میخواست برا دستفروشی

دارم فکر میکنم منظور بقیه از حقوق نجومی چیه...؟؟ اصلن عدداش چی هست؟

اونوقت من از خدا میخوام یه شغلی با تواناییام بتونم ایجاد کنم که یه پول قلمبه!! داشته باشه در حد یکی دو تومن!! که بخشی شو بذارم برا ایده های فرهنگی ام...

دارم فکر میکنم به کلنجارای یک سال قبلم برای پیدا کردن شغل، فرهنگ، علم، جامعه و توازن همه شون در کنار هم

دارم فک میکنم به ....

بیخیال

ما همون طبقه متوسط رو به پایین جامعه ایم که باید مث موج تو انتخابات اینور اونور شیم و با تحمیق مون برای دیگران رای جمع کنیم

بریم به درد خودمون بمیریم

  • ۲ نظر
  • ۰۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۹
  • ۱۴۴ نمایش

اعتبار

۰۵
خرداد

امشب مترو خلوت بود، چون جمعه س و آخر شب

وقتی وارد بخش خانوما شدم، یه پسرجوونی رو دیدم که رو دست و پوست سرش، خط چاقو زیاد دیده میشد،سرش تراشیده بود و رنگ پوستش آفتاب خورده بود.یه گوشه وایساده بود و سرش پایین بود.یه تیشرت معمولی و شلوار لی داغونی پوشیده بود.

اول جایی وایسادم که نزدیکش بود. اما ترسیدم.رفتارش غیر قابل پیشبینی بود. این هیبت و این سکوت و گوشه گیری تو واگن خانمها؟! ترسیدم دفعه ای و ناگهانی حمله کنه.کشیدم کنار . جا باز شد و تونستم بشینم.

حالا خوب میتونستم نگاهش کنم و دور باشم....

در واگن که باز شد، صدای اذان ایستگاه پیچید توی قطار؛ زیر لب یه چیزی گفت ، دستشو بوسید، زد به پیشونیش و سرشو آورد بالا.

ترس و خجالت تو چهره ش موج میزد. معلوم بود این پا و اون پا میکنه برای کاری یا گفتن حرفی.

مثل همون روزا که میخوام برای مصاحبه کار برم پیش کسی که تو موضع بالاتر از من قرار داره و باید جوری حرف بزنم که مجابش کنم.که تواناییامو ثابت کنم.اما میدونم تو موضع قضاوتم و از این موقعیت حالم بهم میخوره.

بالاخره زبون باز کرد و با صدای نخراشیده ای گفت من گدا نیستم. تازه از زندان آزاد شدم.

به خاطر اعتیاد 8 ماه زندان بودم و حالا ترک کردم.شاید باور نکنین اما میخوام کار کنم.

سرمایه میخوام که بیام تو مترو دست فروشی کنم اما هیچی ندارم...شاید باور نکنین...

وقتی دستخالی داشت میرفت، یه نگاهی کرد و گفت: بازم هیچ کس باورم نکرد...

نمیخوام تراژدی بنویسم اما فکر کنین یه درصد این داستان واقعی باشه و توی اون لحظه چه شکستی رو متحمل شده این آدم...

از اول خانواده ای داشته باشی که نشنیده باشنت و تو راهی باشی که ندونی چرا

بخوای پاک شی و درست باشی و دستگیره ای برای بلند شدن نداشته باشی

حتی کسی نباشه که بخواد تو رو "باور" کنه.حتی برای چند جمله...

چه توان بالایی میخواد برای جلوگیری از خودکشی به مولا

  • ۱ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۱
  • ۱۲۳ نمایش

توفیق اجباری

۰۳
خرداد

خانواده های شهدا، تو دور و بریا و مواردی که من باهاشون برخورد داشتم، بلاستثنا ، مشکلی تو رفتار و اخلاقشون داشتن که حاصل از کمبود بوده یا به دلیل توجه بیش از اندازه و محبتهای قلمبه و بی دلیل و بیجا از اطرافیان برای جبران این کمبود، زیاده خواه و لوس بار اومدن.

هرچقدر بخواییم تقدس عمل شهید رو بالا ببیریم، پیامدهای نبودش تو خانواده رو نمیتونیم انکار کنیم.

امام حسین به عمل زینبی بعد از خودش یقین داشت که قیام رو شروع کرد.

میدونست قهرمانی مثل زینب، کل عاشورا و مصیبتهای بعدش رو به دوش میکشه و نمیذاره زمین بخوره

اما واقعا خانواده های شهدا ، توانایی پذیرش همه ی مشکلات بعد از شهادت رو دارن؟

اصلا کسی ازشون پرسیده میخوایین تو این مسیر قرار بگیرین؟

فکر نمیکنم جواب همه مثبت باشه. یعنی عملا تو مسیری افتادن که هیچ انتخابی براش نداشتن و حالا باید شرایطی رو تحمل کنن که اصلا قبولش ندارن یا نمیخوان

دیگران شاید بخوان واقعیتو پشت تقدس این عمل پنهان کنن اما من نمیتونم.

من 7 سال تو مدارس شاهد درس خوندم. از نزدیک با خلق و خلو بچه هاشون آشنایی دارم.

گاها جور این اتفاقاتو، خانواده شهید میپردازه در صورتی که خودشون راضی به این اقدام نیستن

و توانایی جا زدن و شونه خالی کردن از انتظارات جامعه رو هم ندارن. به همین دلیل رفتار دوگانه درپیش میگیرن.

گاها در ظاهر همون آدم خوبه تقدس مآب و در باطن، فاسد و پوسیده.

حالا این مردم جامعه اند که باید بتونن جور رذیلت های اخلاقی این فرشته زاده های دورو رو بکشن...

همیشه رو مین رفتن و ترکیدن خوب نیست. وایسادن پای کاری که کردیم و کشیدن عواقبش، نصف ماجرای پنهانیه که باید بهش وفادار باشیم...

باید به این باور برسیم همیشه شهادت بهترین راه پیش رو نیست...

  • ۷ نظر
  • ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۹
  • ۱۹۸ نمایش

مکالمه

۰۲
خرداد

گفت چرا از ایران نمیری؟اینجوری تا آخرش باید تو خونه بشینی. نمیتونی با این وضعیتت تو جامعه کار کنی.

من عین خودش بودم. نمیدونم چرا این حرفو میزد.

گفتم با بچه ها کار میکنم

گفت: اونا تحت تاثیر خانواده ن. نه تو. تو یه مربی میشی براشون که فراموش میکنن

گفتم پس ذهنشون نگهم میدارن

گفت بچه ها نمونه عینی میخوان . نه پس ذهنی

گفتم میرم مدرسه.

گفت شاید بتونی پس ذهن دونفر باشی.اونم با دنگ و فنگ خودش

گفتم تو چرا از ایران نرفتی؟

گفت دلبستگی دارم به پدر

گفتم رفتن کار درستیه؟

گفت تو هم باید زندگی کنی. زندگی حق توعه...

.

.

من به "از ایران رفتن" برای شخصِ خودم، تاحالا فکر نکرده بودم...

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۱
  • ۱۱۰ نمایش

اینجوری نمیشه

باید یه چیز بهتری پیدا کنم برای بیان حرفام

پُرم اما فرصت نوشتن ندارم.

حرفم میاد و تا میام بنویسم خشک میشه و از دهن میفته

یه چیزی باید باشه که انقدر زمان نبره. انقدر فاصله نباشه بین اتفاق و تحلیل و نگارشش

یه رسانه مناسبتر، یه راه ارتباطی در دسترس تر

نه به چیپی و درهمی کانال نه انسجام و دورافتادگی وبلاگ

یه چیز مابین، برای درد دل، برای حرف...

با این همه حرف صف بسته ی ذهنم چه کنم؟؟؟

  • ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۵۶
  • ۱۰۵ نمایش

عصاره ی وجود

۰۱
خرداد

من از این دردی که قلبمو درمون میکنه

من از این رویای با تو خوش ام

سر عشقت راضی ام

همه دنیامو بدم

توی قلبم حستو نکشم


نگهش داشتم هنوز.نذاشتم از بین بره. من هنوز این محافظ شیشه ای مجاز و واقعیتو نشکستم.

نذاشتم دست متجاوز واقعیت امروز به بلور مجسم خیالم برسه

هرچی میخوان درباره آرمان و وهم گرایی ام بگن؛ مهم نیست

حتی اگه خودت نباشی، خیالت تا ابد، بخشی از وجودمو تسخیر کرده و موندگار شده

تو جزویی از منی، نمیتونم خودمو دور بندازم...

دوستت خواهم داشت متجلی ترین روح خدا بر بند بند وجودم...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۱
  • ۲۷۲ نمایش