مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

فرصت

۱۳
فروردين

قرار بود یه روزه بریم و برگردیم.منم یه دست لباس برداشتم و یاعلی سمت شمال.

فک میکردم نباید بمونیم,جا نیست و زشته سربار باشیم. تسلیت میگیم و برمیگردیم. ولی بعد اینکه کم کم خالی شدن , دیدیم از فامیلای عمه هیچکی نیست و اون همینجوری احساس تنهایی میکرد,این شد که موندگار شدیم...

اوایل واقعا دلتنگ بودیم و غصه دار. اما بعدش به مرور همه چی عادی شد.

سر فوت عمو,خیلی چیزا رو ریختم تو خودم. نه که سنگین باشه ها,من تا اون موقع مرگ رو از نزدیک لمس نکرده بودم. برای همین هضمش سه سال طول کشید. بعد فوت عمو میترسیدم به خانواده شون نزدیک شم. میگفتم غمی که اونا دارن کسی درک نمیکنه. یکسال طول کشید بهشون نزدیک شم و جرئت کنم شب خونه شون بخوابم. وقتی خوابیدم,اروم اروم اروم شدم. چون فهمیدم وضعیت به اون سنگینی که فک میکنم نیست. من بزرگش کردم. 

حالا سر عمه نخواستم این اتفاق بیفته. علی الخصوص که ارتباط عاطفی ما چندبرابر بیشتر از فامیلای دیگه س. نذاشتم غده بشه و طی زمان هضمش کنم. راحت و علنی گریه کردم و رفتم تو دل ماجرا. شب دوم رفتم تو اتاقش خوابیدم و شرایطشو از نزدیک لمس کردم. کنارش بودم. من اروم شدم. اتفاقا از روز سوم زندگی عادی سرگرفته شد. ما هم غم از دلمون پر کشید. دوباره زندگی سرجاش رفت...

اگه تو بخوای,خدا غمو تو جریان زندگی میشوره و جایگزینشو میاره...

بخدا زندگی و اتفاقات تلخ و دردناکش اونقدر خوفناک نیست که ما ازش میترسیم. زندگی مث رود خوب و بدو باهم میشوره میبره...

تو این چن روز و ارتباطاتش,یه عالم تجربه جدید از زندگی یاد گرفتم

عمری باشه و وقتی, مینویسم

  • ۳ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۱
  • ۱۵۸ نمایش

رهیدن

۰۷
فروردين

پروازت مبارک مرد مهربانم...

باز شدن بندهای دنیات مبارک...


  • ۳ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۳۰
  • ۱۶۰ نمایش

سیر کتابخونه

۰۷
فروردين

کتابخونه ای که سیستمش، قفسه باز نباشه، به مراجعینش خیانت کرده :)

همه چیزو که نمیشه پای سیستم دراورد. بعضیا رو باید با چشم دید و تازه باهاش آشنا شد!

هرکتابخونه رو باید بویید، لمس کرد، تو جای جای قفسه هاش چرخید و از خوندن بعضیاش به طرب اومد و رقصید...!

هر آدمی تو یه بخش ضعیف و قویه.کتابخونه هام مثل آدمان. بعضیا ادبی بیشتر حالیشونه، بعضیا سینمایی، بعضیا روانشناسی و بعضی تاریخی!

اگه زیادی با ادبی بچرخی، از بخش سینمایی جا میمونی...همه رو باید باهم گسترش داد و جلو برد.

امروز تو کتابخونه جدیدی که رفتم، چند کتاب پیدا کردم درباره موضوعاتی که خیر سرم فکر میکردم تازه است و میتونم به عنوان محقق عنوان جدید روشون کار کنم!! ببین مغز دیگران چند سال پیش اونا رو پیدا و تحقیق و دسته بندی کرده که هیچ!،به چاپ هم رسونده و به کتابخونه رسیده...

هر وقت کتابخونه میرم، احساس میکنم خیییلی عقبم.از همه چیز.چقدر وقت کم دارم برای خوندن و نوشتن

وقتی به بطن جامعه میام و با دیگران حرف میزنم میبینم گاهی غیر قابل فهمم برای دیگران.چقدر جلوتر دوییدم بدون اینکه نگاه کنم بقیه کجان

این شکاف فاحش، واقعی و دردناک...

این ریتم و تمپوی سوال گونه ی همیشگی که چطور باید پیش رفت و کجا رو پر کرد...

  • ۱ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۲۰
  • ۲۵۵ نمایش

وقت گذرونی

۰۶
فروردين
بعضی موقعا حس میکنم واقعا حال ندارم تحمل کنم خزعبلات عید دیدنی رو
اینکه برا هر مهمونی یک ساعت از وقت مبارک بره که حضرات زر بزنن قیمت پرتقال چقده یا سیاستای دولت چی باید باشه و دیسک کمر زن فلانی چقد از پا انداخته ش.
بعدم اگه ما رفته باشیم,به زور یه چی بکنن تو حلقوممون و بگن بفرمایین,نخوری خودم میکنم تو حلقت. حالا تو با قسم و آیه بیا بگو سیرم یا میل ندارم. چون اون براش مهم نیست.فقط میخواد محبتشو ثابت کنه به روش خودش.
یا ازون بدتر,بشینیم بحث کنیم فلانی چرا الان بیمارستانه مقصر کیه؟
حالا اون بدبخت تو ای سی یو داره با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه و زنش از تنهایی و ترس تو یه شهر دیگه دق میکنه چون همه کسایی که بهشون میگن فامیل, نیستن موقعی که باید باشن و بهشون احتیاج داری...
تف به این همه بازی و وقت گذرونی...
جای آجیل خوری همین الان پاشو برو بگو چه کاری ازم برمیاد که انجام بدم باشرف.
گاهی فک میکنم کاش میشد مث روابط مسخره و بی پایه و بی فایده دانشگاه که یههو همه رو کات کردم و خودمو از بند و بلا نجات دادم,از شر بیهودگی روابط فامیلی هم رها میکردم...شایدم تا سال دیگه عملی شد

  • ۲ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۰
  • ۲۶۷ نمایش

صلا

۰۶
فروردين

شب عیدی رفت تو کما.

زنگ زده بودم تبریک عید بگم گفت دیدی عمه بدبخت شد؟

گفتم خدا نکنه. اما خودم که میدونستم پشت این خدا نکنه، چقد درد و بدبختی و تنهایی هست.

دیگه بغض نذاشت حرف بزنیم...

امروز تلفنو برداشتم دوباره خبر بگیرم.

گفت که حالش خوب نیست.

گفتم خوب میشه.ما دعا میکنیم

گفت انگار خدا دعامو نمیشنوه.میخواد ازم بگیرش.میخواد ببره پیش خودش..دوست داره پیش خودش باشه. میگه من بیشتر دوسش دارم.

گفتم آره. این که هست. ایشالله ما بتونیم تقدیر خدا رو بپذیریم. ما که خیر شو بهتر نمیدونیم...

بقیه اما میگن حتما خوب میشه.حتما برمیگرده.حتما باید برگرده.

من اما میگم اگه بره، پروازش مبارک...

مثل من و شما نبود. هر روز و ساعت و دیقه ش ، درد بود. رد نمیشد ثانیه ها.

بیکاری و ناتوانی میفهمی چه عذابیه؟ چقد تونستی از ایوون خونه ات، یه منظره تکراری رو هرروز ببینی؟

تو اگه دعا کنی برگرده، رنج تنهایی شو زیاد کردی

اگه دوسش داری، دعا کن که بره. دعا کن عمه دووم بیاره

  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۱۶
  • ۹۷ نمایش

هیاهو

۰۵
فروردين

یه خونه سه طبقه که خیلی جذاب بود!

پله های بلندی داشت و در نوع خودش، شهربازی محسوب میشد!

حس فضولی رفتن تا انباری طبقه سوم، سرک کشیدن تو اتاقا و جست و خیز کردن رو پله ها و فرار تا پایین اومدن و تذکرای "یواش یواش ، میخوری زمین" دیگران...

همیشه تو مهمونیا شلوغ بود. همیشه بروبیا داشت. بیست و هشت صفرها و افطاری ها...

آخ که چه مزه میداد چن تایی میشدیم و دزد و پلیس بازی تو راه پله ها...

این کمد، دریای وسیله بود...هرچی میخواستن از توش درمیومد. و برای همه ما، بخش ممنوعه خونه بود.

حالا ، همه بچه ها ازدواج کردن. چن ساله وقت عید دیدنی،خونه پیرزن و پیرمرد، سوت و کور شده

اتاقهای بالا، کوچیک شدن و پله ها شبیه پله های معمولی

هنوز اما این کمد، بخش خوب ماجراست. هنوز شگفت انگیزای خودشو داره

زن عمو از همین کمد عجی مجی ، دوتا اسکناس ده تومنی درمیاره و میگه عیدتون مبارک...

عمو ساکت و لاغر میاد بدرقه مون.

بعضیا انگار خودشون از آینده خبر میدن...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۶
  • ۱۶۳ نمایش

ازادنویس

۰۵
فروردين

تا الان خیلی تو وبلاگ ازاد نبودم.

یه سری محافظه کاریا داشتم برای نوشتن. چون آشناها میخونن اینجا رو. و چون خیلی تخصصی افرادو میشورم میذارم کنار, عین غیبت خالص محسوب میشه! حالا تصمیم گرفتم بالا اینجور پستا, یه علامت هشدار⚠ برای اشخاص ممنوعه بذارم تا گناه گفتن غیبت رو از دوش خودم برداشته باشم و دیگه به پای خودشون,میخوان بخونن,میخوان نخونن!!😀

این همه حرف مهم و تجربه رو دلم باد کرده,بقیه رو مستفیض کنم!

این پست ثابت خواهد بود تا مدتی

  • ۰ نظر
  • ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۷
  • ۱۳۰ نمایش

بی جنبه

۰۴
فروردين

تو اینستا یه پیج بارداری دنبال میکردم.

همه عکسا خانومایین که شکما اومده جلو و کلا با این شمایل حال میکنن و میرن آتلیه و خاطره دارن و ..

یه وجهه مثبت از این دوران و عشق و انتظار و مهر مادریش نه بدهیکلی و اینجور صوبتا.

امروز در حد گاو خورده بودم. تقریبا دلیل روانی هم داشت وگرنه اهل اینجور خوردنا نیستم.

بعد که بی هوا از جلو آینه رد شدم و خودمو دیدم ، ذوق کردم!!

انقده حال کرده بودم با نی نی تخیلی ام! انقده احساس میکردم خوشتیپم!

در حالی که اگه قبلا تو این شرایط خودمو تو آینه میدیدم، یکی میزدم تو سر خودم یکی آینه رو میشکستم....

میخوام تاثیر رسانه و اهمیتش تو تغییر ذائقه رو براتون جا بندازم!!

تا این حد!

هیچی دیگه . برم پیجو آنفالو کنم تا بچم بدنیا نیمده...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۵۵
  • ۱۶۷ نمایش

مطرود پراوازه

۰۳
فروردين

ژول ورن عاشق سفر و دریانوردی بود. اما باید درس میخوند و وکیل میشد. چون باباش دوس داشت

یازده سالگی قایمکی رفت با یه کشتی سفر کنه,باباش اومد دنبالش کتک و فحش کاری که نفهم! من با این دک و پوزم, بچه دریانورد داشته باشم؟! اینهمه دادم تو خوردی گنده شی که آبروم باشی,نه مایه ننگ...

خیلی ضربه سختی بود. رفت مدرسه حقوق. اما دلش که رضا نبود,برای همین تخیلش قوی شد. حالا با تخیلش سفر میکرد و دنیا رو میگشت...

همینکه حقوق میخوند,کارم میکرد. تئاتر میرفت. از نون شبش میزد,نمایشنامه های شکسپیر رو میخرید. مثل خیلیها. روزا میرن سر کلاس بدون اینکه دوسش داشته باشن چون ازشون میخوان و ضمنش کاری رو میکنن که دوس دارن و درک نمیکنن اطرافیان... شبا نویسندگی میکرد.نمایشاش که صَنّاری ارزش نداشت رو دستش باد کرد. اما داستاناش ترکیب علم و تخیلی بود که بخاطر سرکوب پدر بهش رسیده بود.

یه نویسنده جوون بی اسم. 25 تا انتشارات برد. کسی یه قرون کف دستش نذاشت. گفتن مال خودت اینا چیه! اخرین انتشارات قبولش کرد. قرار شد داستان و هیجانشو ببره بالا و دوز علمیشو کم کنه. تا 20 سال قرارداد بستن و قرار شد سالی دوتا کتاب براشون بنویسه.

بعدش حقوقو گذاشت کنار و حتی کشتی کوچیک خرید و سفر رفت!

الان اسم ژول ورن رو زبوناس. خیلیا میشناسنش. 

میدونی. اگه مشاورم اینجا بود میگفت ببین! همیشه ایست و توقف و توسری خوردن و مشکلات بد نیست. اگه پدرش این کارو نمیکرد,اگه تخیلش قوی نمیشد,اگه سبک جدید ایجاد نمیکرد,میشد یه خری عین همه. مشهور نمیشد! عالمگیر نمیشد...همیشه چیزی که فک میکنی بدیه,شر نیست. پشتش خیر داره

ولی میدونی! من میگم گور بابای شهرت. پدرش گند زد به شوق و ذوق و علاقه و کنجکاوی کودکانه ش. دیگه هیچ کدوم از سفرای بزرگسالی به اندازه اون سفر یازده سالگی مزه نمیده. تاثیر گزار نیست. شهرت مگه میتونه احساسات سرکوب شده شو جبران کنه؟! 

بعدم,این انتشارات اخر نجاتش داد. اگه یه حامی فرهنگی نباشه,جوون اس و پاس و بی نشون و مطرود از خانواده رو کی میبینه؟ سکو از کجا پیدا کنه؟ 

موسسه,نهاد فرهنگی و هرچیزی مرتبط با اینها,فرهنگسازه. میتونه مسیر فرهنگو تغییر بده. با سیاستهایی که داره. اگه بودجه بذاره برای کشف استعداد, اگه راهنمایی کنه و کژی ها رو مستقیم کنه و بدونه داره چی کار میکنه, وضع خیلی فرق میکنه.

 یکی تو مایه های ژول ورن, عصر امروز,کجا پذیرفته میشه؟ کجا داره بره تا خودشو عرضه کنه و بدونه میتونن شکوفاش کنن؟ سیاست فرهنگی برای کشف استعداد داریم ؟ همون سازمان ثبت اختراعات سرویس میکنن تا یه طرحی رو بپذیرن که عینی و عملی و ابزاریه. اما برای بخش فرهنگی چی داریم؟ 

بعدم علوم انسانی رو میکنن تو بوق و کرنا و میگن پیشرفت پیشرفت!

دقت دارین؟ من دارم قرن 19 میلادی اروپا رو با قرن 21 ایران میسنجم...

خیلی کار سختیه پذیرش و پرورش نخبه فرهنگی؟

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۴۹
  • ۱۵۴ نمایش

دردمند

۰۱
فروردين


رضا شفیعی جم مهمان سه ستاره بود. برای دادن جایزه های رامبد.

با شخصیت اصلی شفیعی جم تو استندآپ های خندوانه آشنا شدم.

پشت تمام خنده ها و دلقک بازی ها، یه آدم خسته و با تجربه ای دیدم که ازش درس زندگی گرفتم.

بیشتر موضوعات استندآپ، حاصل نگاه با دقت و جزئیات عادی به مسائل روزمره همه ی ما بود.

شخصیت سازی و فکر کردن به کوچکترین و بی اهمیت ترین اتفاقات، میتونه دقت نظر و نگرش ادمها رو نشون بده

حداقلش فهمیدم گاو نیست. بخور و بخواب و پول و گذر کردن براش اصل نیست...

اما بازم، یه حس خسته ای تو نگاهش بود. یه درد. یه جور تسلیم دربرابر شرایط که بهش راضی نیست...

قبلتر این حس خیلی محسوس نبود، اما امروز، نگاه و رفتار و حرکاتش با آدم حرف میزد؛

خسته از شرایط. از باید هایی که میپذیره و نمیخواد و نمیتونه تغییر بده

و در عین حال، انتظار جامعه برای معمولی بودن! برای خندوندنشون!! این فشار رو چندبرابر میکنه

انگار کسی صداشو نمیشنوه. خستگیاشو نمیبینه. اما بشدت به نیرویی احتیاج داره که عوض کنه شرایطو. به دستی که با اعتماد به سمتش دراز بشه تا از جایی که هست بیرون بیاد، اما پیدا نمیکنه، سردرگمه، نمیدونه چطور ولی میدونه دردی هست که مثل خوره وجودشو داره تموم میکنه...

یه دردآشنا، یه سینه امن، حتی اگه دوا رو ندونه، مسکن درد هست...

دردی که با گرفتن هدیه خوشحال نمیشه چون هم سطح این چیزها نیست.اصلا با این قسم موضوعات یکجا نمیگنجه

انگار متوجه خیلی چیزها هست اما بدلیل رعایت بعضی موازین و چارچوبها، اجازه بروز نداره

کاش بفهمه که خودش میتونه خودشو نجات بده ، اگه بخواد. اگه عزم کنه. اگه از شرایط ملالت آور فعلیش جدا بشه، بذاره و بره...
به گمونم دیده نشده. اونجور که میخواد، من باب مسائلی که خودش مبخواد، بهش اهمیت ندادن.
بخشی از وجودش مغفول مونده که نمیتونه نادیده بگیرش. شفیعی جم فراتر از قالبیه که هست ، باید بشکنه ساختارهای همیشگی رو....
اگر بخواد
  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۶
  • ۱۶۰ نمایش