مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۶
    سگ

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

هیچ وقت دوست نداشتم.

جمعه هایی که به شنبه صبح ختم میشن.

شنبه هایی که بعد از شیرینی یه روز تعطیل میان و اجبار و اجبار پشت سرشون دارن...

از پاییز گس که سرما به خودش راه میده و دردناکترش میکنه

از کار,درس,مدرسه,ساعت 8 صبح,خواب آلودگی و تنهایی بیزارم

بهترین اتفاق دانشگاه,برنداشتن کلاس 8 صبح شنبه بود

لعنت به همه ی چرخش های فصلی که به پاییز و زمستون میرسن.

لعنت به تنهایی

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۵
  • ۸۸ نمایش

ظهر جمعه

۱۶
مهر

ظهر جمعه باشد

آفتاب وسط اتاق پهن باشد

بنشینی زیر پنجره ,آینه را بگذاری روبه رویت,طوری که گوشه ای از انوار گرم و روشن آفتاب منعکس شود روی صورتت, اشراف داشته باشی به دانه دانه موهای صورت, بنشینی با آرامش روز تعطیل و گرمای ظهر, ابرویت رابرداری و خط سیر کمانی اش را کمانی تر کنی...

هراز گاهی دست از کار بکشی, نور را بیندازی توی چشمانت,ژرفای وجودی اش را درک کنی و چشم در چشم ,نگاهش کنی و دوباره,با آرامش تمام,به خودت برسی و برای خودت وقت بگذاری

گرمای ظهر جمعه,التقاطی از سکوت به همراه دارد که روزهای دیگر هفته در مقابله با آن عاجز تر از عاجزند.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۳:۳۵
  • ۷۵ نمایش

رفته بودیم اتاق تغذیه, بچه ها همهمه میکردن

مربی اومد بلند خوند : تُرُب تُرُب برگ تُرُب , هُپ!

موقع گفتن هپ,دستشو گذاشت روی لبش

با لحنی محکم و ختم کلام گونه...

یه جور هیس! ساکت باشین به زبان کودکانه و شعر!

یکی از بچه ها,بلافاصله تکرار کرد: ترب ترب برگ ترب هپ!

بقیه بچه ها شروع کردن,حتی یکی زد روی میز و همه باهم میخوندن : ترب ترب برگ ترب هپ...!

کنترل کلاس از دست مربی خارج شد!

مثلا قرار بود ساکت باشن و صدایی از کسی درنیاد!

داشتم از خنده میمردم, اما کافی بود بچه ها خندمو ببینن...

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • ۲۴۵ نمایش

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۵
  • ۱۰۱ نمایش

صحبت نخست

۱۴
مهر

مدیر منو کشید کنار گفت: ببین! من تو رو مث خانواده خودمون حساب کردم و با آغوش باز پذیرفتم.

ازت میخوام اگه ایرادی تو ما دیدی,مشکلی توی مجموعه بود,

اولا بیایی پیش خودمون بگی,بعدم هرجای دیگه رفتی,نشینی بگی اونجا ال بود و بل بود...

امانت دار ما باش.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۶
  • ۱۰۸ نمایش

هول هلیم

۱۰
مهر

افتادن رو دور ازدواج.

اصلا انگار اپیدمی شده. اگه ازدواج نکرده باشی، ناقصی، عقب موندی...

هول اند. نگاه نمیکنن طرف کیه و چن سال دیگه چه اتفاقی می افته. فقط میخوان که اسم یکی روشون باشه و تمام.

اونقد که دهه هفتادیا دستپاچه اند تو ازدواج، دهه شصتیا ول معطل بودن و بیخیال...

نه به این شوری شور، نه به این بی نمکی

خب احمق ، اینی که انتخاب کردی، آدمه، ماشین نیست که اگه از مدلش خسته شدی، بذاریش کنار

اونم تویی که عرف خانوادگی و مذهبی ات اجازه تخطی از یه سری شرایطو نمیده.

چه غلطی دارن میکنن دور و بریای ما؟

دلم به شور افتاده از چند سال دیگه...هر آجری رو دارن اشتباه میذارن و میچینن تا بالا

انتخاب رشته و ازدواج که اینجوری باشه، خدا به داد تربیت بچه برسه...

بعدم میگن به تو چه. دلشون میخواد. به تو چه که برای همه نگرانی میکنی

به درک که اون هر غلطی خواست بکنه. من نگران خودم و بچه ی خودمم که قراره تو این جامعه کنار این آدما زندگی کنیم

دیوار کج این احمق ها ، فردا آوار میشه رو خونه ی من که دارم برای خودم زندگی میکنم و به کسی کار ندارم...

کودن های کوته نگر

  • ۶ نظر
  • ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۷
  • ۱۲۶ نمایش

آبی گم شده

۰۹
مهر

تو هر مرحله از زندگی، چیزی برات جذابیت داره و تو رو به زندگی پابند میکنه.

مثلا تو دوران بچگی توجه و تشویق والدین، رقابت با بقیه بچه ها، اسباب بازی

تو دوره ای، عشق های نوجوونی، رفاقت ها

بعد تر، ازدواج و تشکیل زندگی، مسئولیت پذیری

بچه دار شدن و به سرانجام رسوندنشون و ...

خلاصه هر مرحله،چیزی داره که آدم سرش گرم باشه و برای رسیدن بهش تلاش کنه

حالا وقتی میخوای از مرحله ای به مرحله بعد بری ، این گذار و عبور، سردرگمی و سختی های خودشو داره

گاهی یه مرحله رو کامل رد نکردی، ولی اساس و بنیانش بنا به شرایط و پیشامدها نابود میشه و میترکه...

گاهی به یه مرحله میرسی که فکر میکنی همه چیزو تجربه کردی و چیزی وجود نداره که در حال حاضر برات جذاب باشه و نگهت داره...
دیگه هیچ غذایی مزه نداره...یه بی حسی و کسلی خاصی داری. همه چی هست اما میدونی اونی نیست که راضیت کنه...
تا دیشب فکر میکردم مصطفی زمانی یکی از نچسب ترین آدمای روی کره زمینه. یه چشم رنگی بی هنر که به واسطه قیافه تو جایگاهش ایستاده...
اما جنس حرفاش با "بازیگر جماعت" فرق داشت!
وقتی تو جشن شهرزاد با اون تیپ حاضر شد، درودی به روح و روانش فرستادم و گفتم آخه چقدر فارغه از دنیا؟؟چرا انقد هپلی و بی توجه؟
برام جای تعجب بود آدمی با این موقعیت و چهره ، چقدر میتونه بتازه و با خیلیها رقابت کنه اما بیخیال از کنارش رد میشه...
دیشب شخصیت دیگه ای از این آدم برام رو شد.
از چشماش، گفتار و نوع بیانش فهمیدم هرچی که بدست آورده یه طرف؛ خلائی که اینروزها تو وجودش حس میکنه، یه طرف...
و چقدر سنگین و باارزشه که تونسته شهرت و شهوت و قدرت رو از وجودش کنار بزنه این شخص رو وادار کنه در جست و جوی این ناشناخته ، سرگردون و ضعیف بشه در عین حال؛ زمین هم نخوره....
چقدر آدم باید قوی باشه تا تو این موقعیت، همه چیزِ آشکارِ به عینه رو کنار بذاره تا به صدای ناشناس ناشناخته وجودش گوش بده که نمیدونه به کدوم ناکجاآباد هدایتش میکنه...
  • ۰ نظر
  • ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
  • ۱۰۶ نمایش

فکر کن مادر موسی توی دربار چه احساسی داشت...

وقتی بچه اش رو دست غریبه ها میدید و به سکوت اجباری محکوم بود...

وقتی به دید دایه ، کوتاه، بچه رو به دستش میسپردن و بعد....جدایی....

وقتی فریاد میشد و نمیتونست بغض فروخفته شو داد بزنه...

وقتی زن فرعون بچه رو درآغوش میکشید؛ نمیتونست بگه اینی که اینطور بو میکنی و به سینه ات میچسبونی، از گوشت و پوست منه...

این بچه مال منه که به خدا سپردمش و حالا به شما رسیده...

دوستش داشت و برای دوست داشتنش، باید سکوت میکرد

بودن اما به حساب نیومدن، درد کمی نیست

دردهایی که در آنی ، آدمو آتیش میزنن و یارای حرفی نیست...

 

 
  • ۰ نظر
  • ۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۵
  • ۱۷۹ نمایش

ورد زبان

۰۲
مهر
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی
تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟
  • ۱ نظر
  • ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۷
  • ۲۶۸ نمایش
به سبک چن سال قبل,الان باید میرفتیم برای خرید چند متر پارچه ساده پلاستیکی و با دلهره از ناظمای سگ مدرسه که بیرون اتاق پرو,کمین کرده بودن تا پاچه بگیرن ببینن مانتو سه سایز بزرگتر تنگه یا بزرگترشو سفارش بدن...
مث زندانیای ابوغریب با شکل و شمایل مطلوب خودشون,وارد زندان میشدیم و شکنجه از هفته اول شروع میشد...
هرکی از روزای اول مدرسه و لباس نو,خاطره خوب تعریف کنه,جفت پا میرم تو دهنش.
بهترین اتفاق ممکن,دور شدن از مدرسه س و این خاطراتش...
امسال,پنجمین سالیه که درگیر این مزخرفات نیستم
پنج ساله نور خورشیدو آزادانه میبینم!
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۸
  • ۳۷ نمایش