مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

شکر

۰۳
تیر

بعضی قسمتای ماه عسل یه جوریه که ناخوداگاه بعدش میری سمت نماز ...

که سریذاری روی خاک و بگی خدایا ، ببخش منو اگه بد گفتم و ناشکری کردم

بلند شی دورکعت نماز شکر بخونی و داشته هاتو دوباره مرور کنی...

بعضی قسمتای ماه عسل تکونت میده

من از چی مینالم، ملت چه زندگی هایی دارن

چه تلاطم هایی داشتن و هنوز روبه روی تو نشستن...چه صبری...چه بندگی ای...

خدایا ؛ شکرت پدر دارم

شکر پدری که خوی وحشی گری بهش غالب نیست

شکر که عقل و صبر و مهر بابا، بهترین همراهش بوده نه اعتیاد و کثافت کاری...

شکر که مرگ بابا رو ندیدم

  • ۰ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۹
  • ۸۳ نمایش
همراه با ورود به دبیرستان و اون زندان درس و درس و درس، وقتی برای تفریح نبود.
 اگرم بود ، نه ننه بابایی بود ما رو بیرون ببره، نه اجازه ای که با دوستا یا تنهایی برم .
 تنها تفریح گاه و بیگاهم شده بود خوردن. یا حتی عصبانیتمو با خوردن خالی میکردم. وقتی اون حیوونا مث اسب از ما کار میکشیدن و اجازه دم زدن نداشتیم. بعد جالبی اش این بود هرچقدر میدوییدم، به بقیه نمیرسیدم.اینش از همه عذاب آور تر بود و فشارش بیشتر...
خلاصه اونقد خوردم که گاو شدم و نزدیک بود بترکم. 75 کیلو. شایدم بیشتر. چهار سال دبیرستان من با چاقی مفرط گذشت.
پیش دانشگاهی که رسید،به دلیل جابجا کردن مدرسه، فشارها کم شد، عقلم کمی اومد سرجاش.تونستم خودمو کنترل کنم.تونستم جمع و جور کنم و گندای سالای قبلو جبران کنم.
موقع ورود به دانشگاه ، 55 کیلو شده بودم. حالا هرکی ما رو میدید، ازین هیبت به حیرت می افتاد و یه جوری دهنو کج و کوله میکرد که انگار دیو دو سر به آدمیزاد تبدیل شده و چه امر محیر العقولی اتفاق افتاده. انگار این هیبت شخصیت قبلو گذاشته کنار و حالا نمیشناسنش.
هرچی قسم میدادیم به پیر به پیغمبر ، قبل این چهار سال من همین قدری بودم و اون چاقی حیرت داشت، نه وضع الانم، تو گوششون نمیرفت که نمیرفت. عکس دوران راهنمایی رو بردیم نشون دادیم که آه؛ بیا. انگار فتوشاپ دیده باشن...دهنا همچنان باز...
چهار سال تقریبا گذاشته. اما هنوزم که هنوزه ، یه سری گاو ، تا منو میبینن باز میگن چقد لاغر شدی و این حرفا.
باز دوباره قسم و آیه که از پیش دانشگاهی وزن من نه تنها کم نشده، که اضافه هم شدم.ولی کماکان، مصرانه،رو حرفشون هستن که نهههههههه، چقد خوب لاغر شدی....
میخواد تو مهمونی های خانوادگی باشه یا جمع های دوستانه.
دیگه پر شدم، دلم میخواد هرکس دهنش به این حرفا باز شد، بکوبم تو دهنش که بسه. خفه شو.به تو هیچ ربطی نداره.
خوندن این مطلب، برای شما داستانه، هر بخشش برای من ناراحتی
نمیتونین بفهمین پناه آوردن به خوردن، وقتی تو اوج تنهایی و استرس هستین، چه معنی داره....
  • ۱ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
  • ۲۹۴ نمایش

جای این همه مصاحبه و دعوت خانواده و مستند کشته شده های داوطلبین سوریه,یه مستند,یه گزارش پخش کنن که نشون بده این آدم های آموزش ندیده و آموزش دیده چقدر تونستن جلو داعش بایستند.

چقدر تونستن جلوشونو بگیرن.

جقدر مفید واقع شدن.

چقدر رفتنشون واجب تر از موندن و تربیت فرزندانشون بود...

یه بارم اون طرف قضیه رو نشون بدن خب.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
  • ۹۸ نمایش

ورود تا خروج دانشگاه,چن تا خصلت تو وجود من باقی گذاشت

اولیش بی تفاوتی به همه چی.
تو شکل گاو رو تو ذهنت مجسم کن ک چجوری ب تو نگاه میکنه.... بی تفاوت.
در مواجهه با هرچیزی بگی اصن به من چه!

دومی قضاوت! نشنیده درباره دیگران نظر دادن و قضاوت کردن...

اخری هم چیزی ک تو ذهنم تعریف پذیر نبود و اینجا ممکن شد؛کار گروهی
اصن تو کَتَم نمیرفت میشه با کار گروهی پیشرفت کرد و موفق بود! اما این افسانه در کمال ناباوری تو دانشگاه به واقعیت پیوست..!
به هر حال خوب و بدو باس باهم گفت!
  • ۲ نظر
  • ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۰
  • ۷۹ نمایش