مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

رانندگی 3

۲۰
تیر

مامان و بابا گفته بودن بعد کنکور برو گواهی نامه بگیر.برو تا بتونی ماشینو برونی. برو.ماشینو بهت میدیم.راننده هامون باید زیاد بشن.حتما بروووووووو

موقع امتحانا,زنه میگفت با ماشین خودتون تمرین کن. بهشون که گفتم,جوری مخالفت کردن انگار بنز الگانس شونو میخوام بکوبم به دیوار....گفتن گواهی نامه که گرفتی , تقدیمت میکنیم! هر چند جلسه هم خواستی تمرین بردار,دیگه مشکل مالی ک نیست! برو,برو گواهی نامه تو بیار....

وقتی گواهی نامه با هزار سختی اومد دستم, قرار شد ماشینو بدن.

قرار شد آزادی سرعت تو بزرگراه,پایان همه فشارا باشه,قرار شد به من اعتماد کنن....

نکردن. ندادن. و این از همممممه ضربه های دیگه بدتر بود...

گفتن تو بچه ای. زوده. میزنی.میکشی.حتی ندادن یه چرخ تو بلوار بزنم....

بد موقعی از دستم گرفتن.بد موقعی این بلا رو سرم دراوردن.

بی اعتمادم کردن.منو شکوندن.به خودی خود,اصلا اتفاق مهمی نیست.بعد شکستهای متوالی,نباید این کارو میکردن....

حالا التماس میکنن ماشینو بردار....اولا برا جبران ندادنشون سوار نمیشدم، از یه جایی به بعد از ترس...

واقعا میترسم. فکر میکنم بلد نیستم. واقعا میترسم بزنم به کسی یا یه مرد تو خیابون حیوون بازی دراره.

من دیگه اون دختر جسور نترس قبلی نیستم. احساس شکست نمیذاره لحظه ای به تونستن فکر کنم....

تو لجن ناتوانی ها گیر کردم و ...

کسی اون بیرون نایستاده که به امیدش بخوام بیام بیرون....

  • ۴ نظر
  • ۲۰ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۰
  • ۱۹۶ نمایش

اقی خانوم

۱۹
تیر

 


چروک صورتش اونقدری بود که از خودت خجالت بکشی اگه یه روزی از جسمت شکایت کنی و نخوای به زندگی ادامه بدی
اما طنین صدای مهربون مادرانه اش  ، نمیذاشت فکر کنی پیر و ناتوانه.

برات زنده بود و به برکت نفسش ، نگاه میکردی.
صداش مخصوص لالایی شبانه است، دستاش ، دستای چروکیده اش مخصوص بوسیدن و نوازش...
اونجا که عطا ، از دستش داد و رفت سر مزارش و میگفت اقی، کمکم کن؛ میدونست هیچکی مادر نمیشه...
شخصیت دوست داشتنی بود؛ تو این سریال بیشتر...
با اقی گفتنای عطا، با صبوری خودش ، با نصیحتاش ، حال میکردم و شخصیت سالمندان تو دلم محبوب شد.
زیر هشت که درد بود، با رفتن اقی ، چکیده درد شد
یادگار اون روزاش، همین سریال برام بسه
اسطوره ی مادرانه است
روحش شاد

  • ۰ نظر
  • ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۸
  • ۲۳۵ نمایش

فکر کن اگر وسعت خوشبختی من به اندازه بابا بود...

بیشتر چیزهایی که میخواستم بدست آورده بودم,زندگی دور آرام خودش را میگرفت و شب,به جای سه ساعت این پهلو و آن پهلو شدن و فکر های جورواجور,تا سرم به بالش میگذاشتم,صدای خر وپفم به آسمان میرفت...

اراده ی خوابیدن و به خواب رفتن,نعمت بزرگیست که خدا به هرکس ارزانی نمیکند...

  • ۰ نظر
  • ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۰
  • ۱۵۴ نمایش

ژاپنی ها

۱۰
تیر

استاد تاریخ سینما میگفت کلا ژاپنی ها خیلی دقیق نقاشی میکنند. دقیق و ظریف. از اول همینطور بودند.

برای همین اولین انیمیشن ها تو ژاپن بوجود اومد.

تو ادبیات هم داریم، نگارگری اهل مشرق زمین که کسی همتاشون نمیشه....

با پس زمینه این تصور، به شرقی های خارجی که پارسال وارد دانشگامون شدن، نگاه کردم.

واقعا ظرافت و دقت تو کارشون مشخص بود. موقع آزمون، تنها افرادی بودن که روی پر کردن خونه های گزینه، بیشترین دقتو داشتن.

اصلا جوری پر میکردن انگار نقاشیه...سیاه و یکدست و ظریف....

محل زندگی رو چه ویژگی هایی، چه تفاوتهای جزیی میتونه تاثیرگزار باشه...!

  • ۰ نظر
  • ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۴:۴۶
  • ۶۴ نمایش

اسب چموش

۰۹
تیر

" وقتی کوچک بودم، شنیده بودم که ریاضت کشیدن خوب است.

رفتم سوال کردم؛ مثلا گفته بودند حضرت علی نان خشک با نمک می‎‎خوردند.

من نان تازه هم که می‎‎خریدم می‎‎گذاشتم توی آفتاب تا خشک ‎شود و بعد روی آن نمک می‎‎ریختم و می‎‎خوردم.

بعد می‎‎گفتند برای ریاضت کشیدن، مثلا باید لباس خشن بپوشی، لباسی که نرم نباشد، دوباره این کار را می‎‎کردم.

همه اقسام ریاضت‌‎ها را کشیدم،

 شن می‎‎ریختم داخل کفش‎هایم و می‎‎پوشیدم که مثلا پا را اذیت کند.

بعد رسیدم به این‎که باید نفس را بکشی و شروع کردم به نفس کشی؛ یعنی هر چیز را که دلم می‎‎خواست استفاده نمی‎کردم.

یک‎بار عموی من در شب عید هر کاری کرد که از او شیرینی بگیرم و بخورم، گفتم نمی‎‎خورم و نخوردم.

بعد آرام، آرام که بزرگتر شدم به این باور رسیدم که اگر نفس چیز بدی بود، مگر خدا استغفرالله نمی‎‎دانست، که یک‎چیز زائد بگذارد در وجود انسان بعد بگوید من گذاشتم حالا تو برو و آن را بکش؟

این نفس اگر نبود، دیگر پیشرفتی انجام نمی‎‎شد. این نفس ماست که می‎‎گوید برو علم یاد بگیر، برو دنیا را فتح کن، ولی از آن‎طرف هم این نفس یک‎جا‎هایی مشکل‎آفرین می‎‎شود.

آمدم خودم برای خودم این تعریف را پیدا کردم و گفتم که نفس مرکب ماست در یک کویر برهوت و داغ؛ و انسان هم تشنه آب است.

انسان باید سوار آن مرکب بشود و برای رسیدن به آب بتازد منتها آن‎قدر بتازد که یک‎دفعه زمین نخورد.

اگر آگاه باشد، می‎‎فهمد که هرگاه این مرکب خواست او را زمین بزند، باید آن دهنه اسب را یک‎مقدار بکشد و اگر دید آرام می‎‎رود، دهنه را یک مقدار ر‎ها بکند.به‎نظرم کسی به تعالی می‎‎رسد که این اسب را متعادل براند..."


ابوالفضل جلیلی- بخشی از مصاحبه با مجله پنجره

  • ۰ نظر
  • ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
  • ۹۴ نمایش

اصل بودن

۰۸
تیر


پرستو صالحی اون شب اومد بگه از یه جایی به بعد ،
"بودن" مهمه ، نه "نوع ِ بودن"
  • ۰ نظر
  • ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
  • ۹۴ نمایش

تعلیق

۰۷
تیر

معلق

معلق مثل ذرات گرد و غبار؛ بی هدف

یا نه

مثل اون میوه ای که تازه رسیده و باید چیده شه

  • ۰ نظر
  • ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۱
  • ۴۹ نمایش

لب گزیدن

۰۷
تیر

بخشای خوب اخلاقمو گذاشتم برای هیچ و پوچ

برای یه عده گاو که تاثیری رو زندگیم نداشتن و رفتن و حالا اثری ازشون نیست.

چیزی که ازشون برام موند همون اخلاق گند و بی توجهی بود و گاوی!

میترسم. میترسم به بخشای خوب زندگی برسم و اون همه روشنفکری جایی که باید بکار بیاد، نیاد و ....

همه اش حسرت باشه و پشیمونی...

قدرت میخواد. قدرت صبر.تاثیر نپذیری. رد شدن و ادامه دادن همه ویژگی های خوب...

نباس وا میدادم. نباس کنار میومدم.

باید مثل همیشه سفت و سخت عبور میکردم....

  • ۰ نظر
  • ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
  • ۱۰۰ نمایش

گوجه

۰۶
تیر
  • ۳ نظر
  • ۰۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۴۱
  • ۱۱۰ نمایش

آزادی

۰۵
تیر

حدود یه هفته است که از فضای مجازی بجز وبلاگ فاصله گرفتم

اما هیچ اتفاقی نیفتاده و زندگی روال عادی خودشو طی میکنه

به کارام بیشتر میرسم . وقت و وظایفمو خودم تعیین میکنم

انتظارو حذف کردم و حالا فقط خودمو خودم

من و زندگی راحت

انگار تازه دارم نفس میکشم,بی دغدغه...

تموم شد ارتباطات و توجهاتی که به دیگران داشتم و فایده چندانی نداشت

  • ۱ نظر
  • ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۹
  • ۱۰۴ نمایش