مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
همراه با ورود به دبیرستان و اون زندان درس و درس و درس، وقتی برای تفریح نبود.
 اگرم بود ، نه ننه بابایی بود ما رو بیرون ببره، نه اجازه ای که با دوستا یا تنهایی برم .
 تنها تفریح گاه و بیگاهم شده بود خوردن. یا حتی عصبانیتمو با خوردن خالی میکردم. وقتی اون حیوونا مث اسب از ما کار میکشیدن و اجازه دم زدن نداشتیم. بعد جالبی اش این بود هرچقدر میدوییدم، به بقیه نمیرسیدم.اینش از همه عذاب آور تر بود و فشارش بیشتر...
خلاصه اونقد خوردم که گاو شدم و نزدیک بود بترکم. 75 کیلو. شایدم بیشتر. چهار سال دبیرستان من با چاقی مفرط گذشت.
پیش دانشگاهی که رسید،به دلیل جابجا کردن مدرسه، فشارها کم شد، عقلم کمی اومد سرجاش.تونستم خودمو کنترل کنم.تونستم جمع و جور کنم و گندای سالای قبلو جبران کنم.
موقع ورود به دانشگاه ، 55 کیلو شده بودم. حالا هرکی ما رو میدید، ازین هیبت به حیرت می افتاد و یه جوری دهنو کج و کوله میکرد که انگار دیو دو سر به آدمیزاد تبدیل شده و چه امر محیر العقولی اتفاق افتاده. انگار این هیبت شخصیت قبلو گذاشته کنار و حالا نمیشناسنش.
هرچی قسم میدادیم به پیر به پیغمبر ، قبل این چهار سال من همین قدری بودم و اون چاقی حیرت داشت، نه وضع الانم، تو گوششون نمیرفت که نمیرفت. عکس دوران راهنمایی رو بردیم نشون دادیم که آه؛ بیا. انگار فتوشاپ دیده باشن...دهنا همچنان باز...
چهار سال تقریبا گذاشته. اما هنوزم که هنوزه ، یه سری گاو ، تا منو میبینن باز میگن چقد لاغر شدی و این حرفا.
باز دوباره قسم و آیه که از پیش دانشگاهی وزن من نه تنها کم نشده، که اضافه هم شدم.ولی کماکان، مصرانه،رو حرفشون هستن که نهههههههه، چقد خوب لاغر شدی....
میخواد تو مهمونی های خانوادگی باشه یا جمع های دوستانه.
دیگه پر شدم، دلم میخواد هرکس دهنش به این حرفا باز شد، بکوبم تو دهنش که بسه. خفه شو.به تو هیچ ربطی نداره.
خوندن این مطلب، برای شما داستانه، هر بخشش برای من ناراحتی
نمیتونین بفهمین پناه آوردن به خوردن، وقتی تو اوج تنهایی و استرس هستین، چه معنی داره....
  • ۱ نظر
  • ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
  • ۲۹۴ نمایش

جای این همه مصاحبه و دعوت خانواده و مستند کشته شده های داوطلبین سوریه,یه مستند,یه گزارش پخش کنن که نشون بده این آدم های آموزش ندیده و آموزش دیده چقدر تونستن جلو داعش بایستند.

چقدر تونستن جلوشونو بگیرن.

جقدر مفید واقع شدن.

چقدر رفتنشون واجب تر از موندن و تربیت فرزندانشون بود...

یه بارم اون طرف قضیه رو نشون بدن خب.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
  • ۹۸ نمایش

ورود تا خروج دانشگاه,چن تا خصلت تو وجود من باقی گذاشت

اولیش بی تفاوتی به همه چی.
تو شکل گاو رو تو ذهنت مجسم کن ک چجوری ب تو نگاه میکنه.... بی تفاوت.
در مواجهه با هرچیزی بگی اصن به من چه!

دومی قضاوت! نشنیده درباره دیگران نظر دادن و قضاوت کردن...

اخری هم چیزی ک تو ذهنم تعریف پذیر نبود و اینجا ممکن شد؛کار گروهی
اصن تو کَتَم نمیرفت میشه با کار گروهی پیشرفت کرد و موفق بود! اما این افسانه در کمال ناباوری تو دانشگاه به واقعیت پیوست..!
به هر حال خوب و بدو باس باهم گفت!
  • ۲ نظر
  • ۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۳۰
  • ۷۹ نمایش

تنهایی یوسف

۳۰
خرداد

کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ

آره خدا جون. حال دادی بش. پادشاهش کردی.بزرگش کردی.محترمش کردی

ولی هیچ کدوم از اینا,یه لحظه تنهایی تو چاهو,اون حس غربتو,نارو زدن برادراشو جبران نمیکنه...

یه لحظه آغوش امن پدر, یه نگاه محبت آمیزشو , موقعی که بهش احتیاج داشت,برنمیگردونه...

حالا میخواد بزرگترین و داناترین پادشاهها هم باشه

  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹
  • ۱۱۹ نمایش

یا ستار

۲۹
خرداد

یاابالفضل! این دختره با غیب ارتباط داره!

هرچی که تو ذهنم اتفاق می افته و احدی ازش خبر نداره,تو خواب میبینه و برام تعریف میکنه😕

آخه فقطم این آدم نیست. بازم دیدن خوابمو کسایی ک حرفایی بهشون زدم که تو بیداری عمرا سمتشون نمیرفتم و این حرفا رو باهاشون درمیون نمیذاشتنم اما تو خواب به راحتی بهشون گفتم.ولی این عین خودشو میبینه.اصلا هرچی بهش نمیگمو تو خواب میبینه😷

یا اصلا منو تو موقعیتی میبینن که آرزو داشتم و باز هم به کسی حرفی از اون نزده بودم.

گاهی ذهنم فرادنیایی میشه اما تا این حدش اذیت کننده س

گاهی به کسی فکر میکنم و درجا اس ام اس میده. نه یک بار و دو بار,شاید 20 بار با آدمای مختلف تکرار شده

میترسم از این شرایط. دوست ندارم ذهنم در اختیار خودم نباشه...

دوست دارم من براش حد تعیین کنم و حرفای دلمو بزنم.

یا ستار , خودت بپوشون آرزوها و مشکلاتمو.نمیخوام بنده هات خبر دار باشن

میخوام.فقط خودت دست بندازی و گره های زندگی مو باز کنی ...

اگه قرار به حل کردنش باشه.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۰
  • ۲۳۰ نمایش

دوری

۲۸
خرداد


باز ازون روزاست که دوست دارم عالم و آدمو ول کنم و تو تنهایی خودم با خودم نجوا کنم....

پر بدم به تنهایی,به این غربت که فقط خودم درکش میکنم. مثل بچگیا نذارم کسی وارد شه. خودم به حال غربت خودم دلسوزی کنم و از دور,خیلی دور,مردمو تماشا کنم....

دلم یه دل سیر گریه میخواد تو کمد رخت خوابا

بگم من که تلاش کردم.این همه تفاوت چیه؟

دردمو چجوری بگم که حتی یارای گفتن و به زبون آوردن ندارم...

کاش نبودم. کاش مامان و بابا منو به دنیا نمی آوردن. کاش یه لحظه دیرتر,یه لقاح دیگه بارور میشد.

یه دختر دیگه میداشتن.نه من

  • ۱ نظر
  • ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۷
  • ۱۷۹ نمایش

نتایج ارشد

۲۷
خرداد

یه به تخمم خاصی تو دیدن اعلام نتایج کنکور امسال داشتم!

یه جور حس انتقام از چهار سال پیش و شوکی که بهم وارد شده بود!

که لااقل نخوندم و اینطوری شد

گوربابات! فرقی به حال من نداشت ! 

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۳
  • ۱۷۷ نمایش

ضد حال

۲۶
خرداد

مدرسه دبیرستانمون قدیمی بود. خیییییلی قدیمی.اونقد که مامان میگفت قبل از اونم این مدرسه بوده.

قرار شد یه مدرسه برامون بسازن و ما نقل مکان کنیم.مدرسه قبلی تو کوچه بود,مدرسه جدید سر کوچه

شروع سال تحصیلی دوم دبیرستان,تو مدرسه جدید شروع شد.یه عالم مراسم و مهمان و ادم گنده و معروف 

بعد رفتیم سر کلاسا.عکس انداختن؛ گفتن پاشید بریم مدرسه قبلی,سر کلاس خودتون؛هنوز اینجا آماده نیست

.

.

یعنی ضد حال تر از این کار,وجوووود نداره. دیگه نمیتونستم دیوارای کهنه و میز و نیمکتای شکسته و درب و داغون مدرسه قبلی رو تحمل کنم.دیگه نمیتونستم پشتش بشینم و گوش کنم.عرصه تنگ شده بود...

دوهفته ما رو تو اون وضعیت نگه داشتن 😐

تازه بعدش, مدرسه عهد دقیانوس تخریب نشد, دادنش به دبستانی های بدبخت که اگه زلزله اومد, اونا زیر آوار بمونن...ما چون نخبه پرور بودیم,حیف بود بمیریم😐

حرفی ندارم.

  • ۱ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۷
  • ۲۵۶ نمایش

عرضه حس داخلی

۲۴
خرداد

داشتم فکر میکردم قبل تر ها که واتس اپ و تلگرام و اینستا نبود ؛ به جای عوض کردن استاتوس و پروفایلها ،به وبلاگ میرسیدم!

 چقد به ظاهرش اهمیت میدادم! میانگین، ماهی یکبار، روپوش وبلاگو عوض میکردم.

دستی به سر و روش میکشیدم. تو سایتها میگشتم و ترجیحا قالب سه ستونه خیال انگیز خوشرنگ پیدا میکردم.

آخر هم با زدن پی در پی "مشاهده وبلاگ" و دیدن صفحه، ذوق میکردم ...

بسته به احوالم،گیر میدادم. مثلا خستگی و دق و دلی های درسو سر پستهای وبلاگ و قالبش خالی میکردم.

بعد مهاجرت از بلاگفا به بلاگ و تغییرات اساسی احوالم، این عادت از سرم افتاد.

تو این یه سال، همین یه قالب بوده و هست....

حالا دلتنگی مهمه و حرفهایی که باید نوشته بشن. باید خالی شم و باید ثبت بشن.

این قرطی بازی ها نه که حذف شده باشن؛ به پروفایل و وضعیت واتس اپ منقل شدن که میانگین، هر سه روز یه بار تغییر میکنن و بسته به شرایط روحی، کم و زیاد میشن.

بلاگفا، همدم نوجونی های من بود

واتس اپ و اینستا؛ جزو خاطرات جوونی...

چه وبلاگ باشه و متن های جورواجورش؛

چه زبان عکس اینستا؛

چه پیامای کوتاه و تصویرهای مقطعی واتس اپ؛

آدمی دوست داره خودشو تخلیه کنه و احساساتشو با کسی جایی یا چیزی درمیون بذاره؛ به شکل های مختلف، به میزان هنرش.

این وسواس و حساسیت ها هم به میزان فشارهای روحی ربط داره....

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۱
  • ۱۸۵ نمایش
تمام فکر من شده ,منی که از تو خالی ام
اگه یه لحظه با کسی،ببینمت چه حالی ام
  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۳۷
  • ۳۲۵ نمایش