مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

فهم

۰۶
مرداد

دو سال است که این زندگی ، مرا سیراب نمیکند...

انگار که چشمانم به روی حقایق دنیا باز شده باشد و دیگر نتوانم آن صحنه ها را فراموش کنم

باید خودم را به نفهمی بزنم که چیزی ندیدی و زندگی خوش است، ادامه بده!

نه! زندگی از دوسال پیش برای من متوقف شد.زندگی از دوسال پیش رنگ دیگری گرفت.

آنقدر بار این حقایق سنگین بود که توانی برای ادامه نداشته باشم

آنقدر دردناک که هر شب از سینه ام بگذرد و راه گلو را بند بیاورد

آنقدر عذاب آور که هر غروب، این دلتنگی ها را تداعی کند و جان از بدن نیمه جانم بیرون بکشد...



  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۱
  • ۵۶ نمایش

سفر

۰۵
مرداد

همیشه دوست داشتم سفر برم. جاهای ناشناخته رو ببینم و با مردم غریبه دوست بشم و عبور کنم...

دوست داشتم مرز کشورها رو زیر پا بذارم و برم...

از بچگی ، آگهی تور سفر خارجی رو جمع میکردم و عکسهاشونو به دیوار اتاق میزدم و خودمو اونجاها تصور میکردم....

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۲
  • ۷۳ نمایش

تضاد زمانی

۰۴
مرداد

زمان آدم ها را دگرگون میکند
اما تصویری را که از آنها داریم
ثابت نگه می دارد  
هیچ چیز دردناک تر از این تضاد
میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست

مارسل پروست

  • ۱ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۱
  • ۸۶ نمایش

بهشتانه

۰۲
مرداد

بهشت,نه به خاطر کباب اعلا و میوه و شیر و عسل و حور و قلمان و....

فقط اونجاش که : نه سخنان لغو و بیهوده میشنوند,نه گناه...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
  • ۷۲ نمایش

توالت

۰۲
مرداد

کسی که توالت خونه شو با گل و جینگیلی جات تزیین میکنه، یعنی متوجه بوده.

یعنی حتی بی ارزش ترین جای خونه، از تیررس سلیقه ش دور نبوده.

بعضی توالتها، حس آرامشو از آدم میگیرن.کثیف و بدترکیب اند.مثل توالتهای مدرسه

اما بعضی توالت خانم های باسلیقه ، انقدر با گل و بوته و عروسک تزیین شده که آدم دوست داره اقامت کنه!

چون آب هم مظهر پاکی و شادیه؛حس رودخونه و تفرج گاه دست میده خب!

باور کنید تو اجابت مزاج مناسب تاثیر داره!

  • ۱ نظر
  • ۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۴
  • ۸۵ نمایش

خواب تنهایی

۰۱
مرداد

خوابها ، واقعی ترینند.

خوابها بر اساس اتفاقات زندگی شکل میگیرند.

خوابها به مواردی توجه میکنند که ما در زندگی عادی میبینیم و توجهی نمیکنیم یا فراموش کرده ایم

اما پستوخانه ذهن، همه را انبار کرده و به جای خودش استفاده میکند.

از روی خوابها میشود فهمید هرکس چه دغدغه ای دارد، گذشته اش چگونه بوده و گاها ، آینده اش چه میشود.

خواب،رویای مبتنی بر واقعیت است.

مثل خواب این شب من و حس ناامنی و تنها شدن که از اول همراهم بود و نمیدانستم چرا انقدر میترسم

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۲
  • ۵۸ نمایش

حالا گیرم نفهمه چی کار کردم

گیرم ندونه چقدر صبوری به خرج دادم و چه خون دلی خوردم

گیرم ذهنش هیچ وقت به اینجاها قد نده و هیچ وقت بزرگ نشه

مگه من برای فهمیدن اون انجام دادم؟

مگه من برای تقدیر و تشکر اون ایستادم؟

من برای خودم انجام دادم.برای آرامش دل خودم.برای ساختن خودم

اون نفهمه و هیچ وقت نتونه همپای من بشه,خدا که میفهمه

خدا که حواسش هست....

  • ۱ نظر
  • ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۱
  • ۱۶۳ نمایش

تسلسل

۳۱
تیر

هیچ وقت همپای فکری من نبود و این من بودم که دنبالش میدوییدم و اون حتی به پشت سر نگاهی نمیکرد و وقتی متوجه بودنم شد که فهمید کسایی که دنبالشون بود,ارزشی براش قائل نبودن و برای این زخم خوردگی, به دنبال ملجا و پناهی میگشت که زخمهارو التیام بده و چه کسی نزدیکتر از من؟ هم حس شدیم از زخم خوردگی,اون از نداشتن محبوبش و من از نداشتن اون...اینکه اون هیچ وقت منو نفهمید و پیدا نکرد و همپای فکری من نبود,قابل کتمان نیست.اینکه من هنوز به برگشتنش امید دارم و دوست دارم بفهمه و بزرگ بشه و منو دوست داشته باشه هم,درد کوچیکی نیست. تا وقتی اون تو درد خودش غوطه بخوره و من امید داشته باشم,این تسلسل ادامه داره.من از امید ببرم,زندگیم نابود میشه.اون از غصه هاش جدا بشه,چه دردی گریبانشو میگیره؟چرا بزرگ نمیشه و نمیفهمه؟

  • ۰ نظر
  • ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۰:۲۳
  • ۷۱ نمایش

مگه میشه خدا هوای بنده ای که روزی چند بار صداش میزنه رو نداشته باشه؟

.

.

مگه میشه خدا بلاگردون بنده ی سرگردونِ تنهای روی زمینش نباشه؟

.

.

مگه میشه خدا بغض بنده رو تاب بیاره؟

خدای مهربون ارحم الراحمین جایی برای دلتنگی های این بنده گذاشته...

با گریه هاش جواب میده : میشنوم صداتو...میخرم غماتو...

صبوری کن...تحمل کن. بذار پای من، درستش میکنم بنده...

دلت به من قرص باشه...

.

.

 کسی وفادارتر از خدا ،تو وعده دادن و انجامش، دیده ؟

  • ۰ نظر
  • ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۷
  • ۱۰۷ نمایش

محو شده بودم. نه میتونستم حرفی بزنم، نه واکنشی نشون بدم.

فقط نگاش میکردم و اون ادامه میداد

دهنم خشک شده بود

حرفش تلخ بود و سنگین

بغضمو قورت دادم

حجاب نداشتم که راه گلومو نبینه.

بغضی که فرو میرفتو دید

دستم رو شد

وقتی شروع به حرف زدن کردم،جوابی نداد

بغضشو دیدم که میبلعید....

  • ۰ نظر
  • ۲۹ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
  • ۱۲۴ نمایش