مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

خنسی

۰۶
دی

خدا میدونه بالاخره بعد از چند ماه,موجودی حسابم به سیصد هزار تومن رسید!

  • ۱ نظر
  • ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۶
  • ۱۵۹ نمایش

همانندی

۰۵
دی

آدما بنا به خواسته هاشون ,ویژگی های فیزیولوژیکی,نوع تربیت,فکر و علایق و هزاران چیز دیگه, میتونن دیدگاههای متفاوتی نسبت به موقعیتی که توش هستن داشته باشن؛ممکنه چیزی که برای من مناسب هست,در آنِ واحد, برای فرد کناری ام مناسب نباشه؛

در واقع حدیث "هرچه برای خود میپسندی,برای دیگران هم بپسند" ، خیلی هم کاربردی بنظر نمیاد ...

  • ۲ نظر
  • ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۹
  • ۱۵۷ نمایش

خودمو سرکوب میکردم درونا. میگفتم دیگه هیچ وقت این حماقتو تکرار نمیکنم.

دور میشم از آدما و فقط به خودم فکر میکنم

اما امروز که دوباره, برگشتم همونجا و تو همون موقعیت قرار گرفتم و اتفاقاتو دوره کردم, فهمیدم هزاربارم اتفاق بیفته,من همینجور عمل میکنم...این تو ذات منه.این حماقت تو ذات منه و اگه ازش جلوگیری کنم, به قلب خودم که پاک ترین بخش وجودیمه و همه ی مهرمو توش گذاشتم, آسیب زدم

در حقیقت من بدون محبت, هیچی نیستم. بی اعتبار میشم پیش خودم...

من باید آدما رو ببخشم. باید بدی ها رو نادیده بگیرم تا سبک بشم 

باید همون احمقی باشم که همه چی رو میدونه اما به روی خودش نمیاره تا خوبی رو به همه چی غلبه بده...

دنیا با خوبی باقی میمونه, نه کینه

خدا خودش بهترین حسابرسه. باید همه چی رو سپرد به خودش...

  • ۳ نظر
  • ۰۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۳
  • ۱۹۸ نمایش

بیقرار

۰۳
دی

دلش قرار میخواست؛ آدم اش مهم نبود

  • ۴ نظر
  • ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۴:۴۶
  • ۱۵۳ نمایش

با خودم کنار نیمدم.

نتونستم خودمو راضی کنم به دیگران فک نکنم.

مریض شدم. خفقان گرفتم , قلبم فشرده شد اما نتونستم.نشد به این اصل راضی باشم که که خودمو از مهلکه نجات بدمو گور بابای بقیه.

نمیتونم این عقیده رو بپذیرم.

بابا خوشحالی من وقتی به کمال میرسه که خوشبختی دیگرانو ببینم.

وقتی مطمئنم مسیری که طرف میره , تهش دردناکه و با وجود اینکه هشدار دادم و میدونم حرجی بر من نیست,نمییییییتونم بپذیرم طرف بدبخت بشه. با چه زبونی بگم؟؟؟ نمیتونم. درونم داره میجوشه.از آینده ی خطرناک . از هشدارهایی که درونم میده. من نمیتونم بیتفاوت باشم. احساس میکنم باید جوری اوضاع رو تغییر بدم. به غیر از دست روی دست گذاشتن. اینو چه جوری به مشاورم حالی کنم؟!؟! 

تف تف تف به من.

  • ۴ نظر
  • ۰۲ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۸
  • ۱۵۳ نمایش

شب

۰۱
دی


هواتو کردم

من حیرون تو این روزا هواتو کردم

دلم میخوادت،میخوام بیام تو آسمون دورت بگردم

هوایی میشم همون روزا که میبینم هوامو داری

میخوام بدونم تا کی میخوای ببینی و به روم نیاری...؟


چه روزا حالمو دیدی

چه شبایی که رسیدی

تو صدای دل تنهای منو شنیدی

تو که دردامو میدونی

تو که چشمامو میخونی

بده بازم به دل من ...یه نشونی...


دلمو دست تو دادم

دلمو آسمونی کن

همیشه مهربون بودی

دوباره مهربونی کن


  • ۰ نظر
  • ۰۱ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۱
  • ۲۰۶ نمایش

خفه شو

۰۱
دی

اگه ارتباطاتمو با آدمای بیرون محدود کردم

اگه تلگرامو بستم و تو اینستا کم رنگ شدم

اما در وبلاگمو نبسته بودم. هیچ وقت

این آخرا که نای نوشتن نداشتم و به خودم اجازه نمیدادم تو وبلاگ حرفی بزنم و حتی! تو دفتر تنهایی های خودم مدتهاست چیزی ننوشتم,یعنی وضع خیلی خرابه. یعنی منِ گوینده ی وجودمو خفه کردم تا دیگه زر نزنه و بتونم کنترلش کنم..ِ

  • ۱ نظر
  • ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۲:۳۰
  • ۱۶۲ نمایش

منِ وحشی

۳۰
آذر

فکر میکنم بعد از شیش ماه اومدم بیرون از خونه,از خودم,از تنهایی هام که تا کهکشان دوسشون دارم :-) 

مثل یک وحشیِ اهلی نشده,رام نبودم. اول ,آشنا که میدیدم,از دور خودمو قایم میکردم. بعد دلیلی برای این کار ندیدم. خودمو نشون دادم و با همه سلام دادم. اصلا خودم رفتم سراغ مهربوناشون.

وحشی ام هنوز.یعنی خو نگرفتم به پیچیدگی رفتارهای انسانی. به چم و خم و انعطاف فکری و تدبیری و گاه حیله گری. شیش ماه دوری از دانشگاه,حسابی منو به خودم نزدیک کرد.به منِ تربیت نشده ی ساده لوح.به منِ خشنِ تندمزاج...

راستش هنوز از آدما میترسم. از ضربه های دوباره.از مخفی کاری ها

ترجیح میدم منِ وحشی ام فعال تر باشه تا منِ انسانی متمدن پیچیده با این خصوصیات

  • ۳ نظر
  • ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۶
  • ۱۲۸ نمایش

سنگدلی

۲۹
آذر

دلم میخواد زار بزنم.

همه نگرانی,دلتنگی,سنگدلی,گاها بدخواهی شده سهم من و اونا به یه ورشون نیست که باهام چی کار کردن و رفتن پی زندگی خودشون

آخخخخخخخخخخخخخ خدا

نه دلم میاد نفرینشون کنم که تو زندگیشون تلخی و عذاب ببینن نه به این وضع خودم رضایت بدم و گذشته رو نادیده بگیرم.

الحق از مدتها قبل خیییییلی حالم بهتره.ولی ...

دلم گرفته

ازینکه عوض شدم و دیگه اون آدم قبلی نیستم

ازین غباری که نشسته رو دلم قبض سینه , بسته شدن راههای نفوذ قلبم

خدایا,خودت راه چاره بذار جلو پام

بهم بگو هنوزم آدمای خوب و قابل اعتماد تو دنیا وجود دارن...

  • ۲ نظر
  • ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۸
  • ۹۹ نمایش

از وقتی رو پای خودم وایسادم و حالیم شد چی دوست دارم و انتخابشون کردم و رفتم دنبالشون،راهم جدا شد

ادبیاتو که انتخاب کردم، ورزشی که رفتم، سینما و فیلمسازی که دنبال کردم،کلا هر نوع سبکی که تو زندگیم انتخاب کردم، باهام مخالف بودن.

مخالف بودن و گاها تحقیر کردن. عوض اینکه از بچگی پایه های وجودیمو قوی بچینن و بالا بیارن، زدن پی مو قطع کردن

حالا که ایستادم، بازم مقاومت و مخالفت و سختی

  • ۰ نظر
  • ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۰
  • ۱۸۰ نمایش