مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

بیماری محبت

۱۵
بهمن

عدم ازدواج و بروز ندادن احساسات مناسب و به وقت برای همسر و فرزند,باعث میشه این ادما احساساشونو بیجا و نامناسب برای افرادی خرج کنن که هیچ مسولیتی در قبالشون ندارن. در نتیجه این خرج عواطف رو برباد رفته درنظر میگرن که خودش میتونه باعث ناکامی ,افسردگی, و گاها انتقام هم بشه.

کلا هرچیزی به اندازه و به موقع خوبه. محبت هم اگه این دو شرط رو رعایت نکنه,میتونه مخرب باشه.

این ادما , سعی میکنن به اولین فرد که فک میکنن میتونن احساساشونو بهش غلبه بدن یا براشون تکیه گاه بشن,به زووووور غالب میکنن.گاهی خشم و ظلم پنهان وجودشونم سر این بدبختا خالی میکنن.

حقیقتا این ادما بیمارن. اما بیماری که نمیشه اسمی روش گذاشت یا برای دادخواهی پیش بقیه,متهمشون کرد. و اگه کسی زیر دستشون بیفته,یا با زیرکی میتونه از زیر دستشون دربره یا خدا رو واسطه کنه برای نجات و فرج.

واقعا ازدواج ادمو تغییر میده

  • ۱ نظر
  • ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۲۲
  • ۱۳۶ نمایش

عظمت سکوت

۱۴
بهمن

همونقدر که واقعا بزرگ هستی،بزرگ باش

به اندازه فهم و صبر و  تحمل ات

چون سکوت کار آدمای بزرگه

اگه فک میکنی بزرگ نیستی و فقط محض تقلید این و اون ساکتی، بدون همین سکوت ،فردا از آدمای کوچیک،طلب کارای پر کینه میسازه؛

طلبکار از زمین و زمان، از خدا و دنیا و بنده هاش

فکراتو بکن. اگه میتونی مثل آدمای بزرگ ، سکوتتو تا توی گور ببری،سکوت کن...

#رقص_پرواز


  • ۲ نظر
  • ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۸
  • ۲۰۵ نمایش

پایبندی

۱۳
بهمن

سال کنکور که دیدم به خودی خود در عسر و حرج هستم ، گفتم یکم بیشتر مراقبت کنم تا این اضافه وزنو کم کنم.

یعنی همینجوری که خودش داشت کم مشد، بیشتر مدیریتش کردم

تصمیم گرفتم هروقت گرسنه ام میشه غذا بخورم و بیشتر راه برم. همین!

به همین روش ده کیلو کم شد! بدون هیچ درد و مشکلی.

در حقیقت کافیه فقط یکم برنامه هامونو تغییر بدیم تا به حد تعادل برسیم.

اینکه هر وقت گرسنه باشی سمت غذا بری، امر بدیهیه

اما تو خونه ما هیچ وقت همچین قائده ای وجود نداره!

پایبندی به قوانین تو شرایط متفاوت مشکله که باید اونو حل کرد :)

  • ۱ نظر
  • ۱۳ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۶
  • ۲۱۶ نمایش

وقتی تو زمین مبارزه تنها تویی و حریفت؛

هم حس خوب داره,هم بد

خوبش اینجاست که فقط تویی که باید تصمیم بگیری.تویی که به خواست خودت ضربات و ترکیبشونو انتخاب میکنی و دیگه فرمایشی نیست. اما بدی اش اینه همه ,همممه نگاه میکنن ببین چیکار میکنی...

وارد زمین که شدم,گفتم علی الله. هرچه باداباد

وسط زمین که میایی,همه بچه ها دور میشینن و تشویق میکنن. مث رینگ بوکس. همه داد میزنن بزنش,بزن تو سرش...نریو برو تو صورت... دوبل بزن....یه پا دوبار....برو.برو جلو....نترس.... تک کار نکن...

میدونی,حتی اگه خودت نخوای,انقد حجم تشویق و صدا زیاده که میری سمتش.میری و چیزی ازت برمیاد که خودتم باورش نداشتی تو وجودت هست.

همه ی ترسمو خوردمو تبدیلش کردم به انرژی. اومد توی دست و پاهام.وحشی شده بودم. اما ته ذهنم هنوز ازش میترسیدم.برا همین بیشتر دفاعی عمل میکردم. من,توی زمین, روبروی کسی ایستاده بودم که ازش میییترسیییدم.

اما بخاطر جرئتی که پیدا کرده بودم,چند جا حمله رفتم که دقیقا همونجاها دو ضربه سر خوردم و باختم.

استاد میگه حمله مهم نیست. مهم اینه حتی اگه دفاعی کار باشی,امتیاز ندی. هوشمندی,هوشمندی,هوشمندی

گاو بازی تو تکواندو معنی نداره. نیروی زیاد و وحشی بازی بکار نمیاد. مهم درایت و فکر تو بازیه.

اگه اون دوتا ضربه رو نمیزدم,شاید مساوی میشدیم.مساوی با کسی که مث سگ ازش میترسیدم.

استاد میگه حتی صفر صفر هم میشی,بذا بشی. با افتخار سرتو بالا میگیری میگی بلد نبودم بزنم,اما امتیازم ندادم...

این تاکتیک های تکواندو فقط برای زمین مبارزه نیست,برای ارتباط با ادمهای دیگه تو زندگی روزمره هم هست. اینکه وقتی خوردی, نگاه نکنی,عکس العمل به موقع داشته باشی,به طرفت اجازه ی حریم شکنی ندی,اگه گنده بک بود و قَدَر,ازش نترسی,بمونی و با ترست مبارزه کنی و طرفو سر جاش بشونی.

تکواندو ما رو برای زندگی عزتمندانه تربیت میکنه. کمبودی که تو دانشگاه و محل کار و گاها زندگی هامون میبینیم....

  • ۲ نظر
  • ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۸
  • ۳۱۵ نمایش

این هفته استاد برای ایجاد انگیزه کلاسو دو گروه کرد که مثلا لیگ باشگاهی داشته باشیم.

هر از گاهی برای عوض کردن جو و جلوگیری از یکنواختی,یه ابتکار عملی میزنه.

ایندفه هر دو گروه یه سرگروه دارن که حریفها رو اونا از تیم انتخاب میکنن و میفرستن وسط.

همه دور میشینیم و مبارزه رو دقیق نگاه میکنیم.

سرگروهم میگه با برنده طلای مسابقه اخیر مبارزه کنم😒؛ دختریه قدبلند با پاهای دراز که مناسب مبارزه تکواندوعه. سابقه ناکار کردن حریف رو هم داره.اما میدونم میشه زمینش زد. اعتماد بنفسش پایینه.ولی از لحاظ قد, نامردیه در حق من.

استاد, حریف چیدن ها رو قبول نداره و حریف من نصیب کس دیگه ای میشه.

بهم میگن حریف جدیدم,کمربند قرمز وزن 68 کیلوعه😨

 من 58 سبزم! یعنی خیلی خیلی فاصله.اعتراض میکنم اما سرگروهم میگه مجبوریم.حریف نداریم.

نگاش میکنم,سکته میکنم. ضرباتش به شدت محکمه. یادم میاد جلسه قبل,تو تمرین سر,با کلاه و نقاب,جوری زد که لبم خون اومد.

میترسم. هروقت وزنهای بالا افتادن بهم,کبود اومدم بیرون.

 میرم تو فکر که چطوری مبارزه رو بچینم. میترسم برای همین لاک دفاعی رو انتخاب میکنم.کافیه تو یه حمله ام گارد باز باشه و ناکارم کنه.

یه لحظه فکر کردم کاش اصلا نمیومدم.کاش مبارزه تکواندو رو انتخاب نمیکردم.مصدوم شم,چه اتفاقی میفته؟ برای کی مهمه؟ چه حماقتی کردم اومدم...کاش همین الان جا میزدم و میرفتم....

واقعا مثل بچه ها شدم.از ترس و تک گویی های درونیم!

فشارم افتاده.میخوام شکلات بخورم اما وقتش نیست.

استاد حریفمو بیهوا بلند میکنه با یه حریف سبز دیگه! 

خیلی خوشحال شدم! بلند خدا رو شکر میکنم که اتفاقا استادم میبینه و میخنده!

مسابقه شون شروع میشه

 همون دقیقه های اول, نفهمیدم چیکار کرد که نفس سبز بالا نیمد و گریه اش گرفت

سبز میشینه و مسابقه رو نصفه میذاره.

حالا استاد به من اشاره میکنه که برای مبارزه بلند شم....

  • ۲ نظر
  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۵
  • ۲۲۳ نمایش

جایی که کار میکنم، یه کتابخونه با قفسه های بزرگه.قفسه های فلزی قدیمی...

کار من، وارد کردن مشخصات کتابهاست.

تو خونه قبلی مون، بابا ازین کتابخونه ها داشت و من همیشه چشمم به کتابها بود؛ فلسفه، اقتصاد،سیاست،دین و....که هیچی ازشون نمیفهمیدم

نگاه به این کتابخونه، یه جورایی خاطرات بچگی مو زنده میکنه، روزایی و طبقه پایین پایین کتابخونه، عروسکامو میچیدم و خاله بازی میکردم. کتابخونه، مث آپارتمان بود و ما با طبقه های بالایی کار نداشتیم، چون مثلا خونه ما طبقه همکف بود و نباید مزاحم کتابای طبقه بالایی میشدیم ^_^

حالا کار من، با خود همین کتابهاست، با طبقه های بالای همکف...!

  • ۳ نظر
  • ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۲۸
  • ۳۷۵ نمایش

هیچی به اندازه اینکه تکواندو رو با کاراته اشتباه بگیرن,منو خشمگین نمیکنه😡

مث این میمونه ببر و پلنگو با هم یکی بگیری....!!

درسته از خانواده گربه سانان اند,اما کاملا دو موجود متفاوت اند.

قواعد و لباس و نوع بازی و زبان و خاستگاه تکواندو و کاراته هم باهم فرق میکنه

فقط هردو "ورزش رزمی" اند؛ همین!

لطفا اشتباه نگیرید. 😠 هر کدوم ارزش جداگانه خودشونو دارن.

  • ۳ نظر
  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۶
  • ۳۲۴ نمایش

خب قبلنا اینجوری بود. اصن فکر میکردم ببینم کجا،جامعه به چه نیرویی احتیاج داره،تخصص و نیرو و همتم رو همسو با علایقم،همونجا متمرکز کنم.

دغدغه بود. مفید بودن و بازده بیشتر اساس انتخابم بود. خستگی ناپذیری

شبا فکر میکردم برای دیگران چی کار کردم. چقدر زایش من برای محیط زندگیم ، مثمر ثمر واقع شده

فکر میکردم خیر همه ی مردم دنیا تو چیه؟ به سمتش حرکت کنم...

فکر میکردم اگه همین الان،همین الان بیاد، تو چه موقعیتی هستم که قراره باهاش روبه رو بشم

 آماده باش فکری و عملی بودم. اما الان...

آسایش و لذت و آرامش شخصی، "مهمترین" هدفمه.

همه مث وحشیا میریزن وسط.گوشه هم باشی بهت حمله میکنن.باید حواست باشه کلات پس معرکه نیفته. باید حقتو از دهن گرگ بکشی بیرون وگرنه کسی حواسش بهت نیست. پس تو همچین موقعیتی،یه لونه برا خودت درست کن و توش پناه بگیر که بتونی زندگی کنی. زندگی حق توعه. موهبتی که خدا بهت بخشیده. پس ازش استفاده و مراقبت کن....

دنیا برام بی آرامشه. پس باید آرامش رو خودم برای خودم تولید کنم.

الان بیقرار نیستم. فکر فردا نیستم. لذت امروزم هست،آرامش شخصی خودم هست، پس به زندگیم ادامه میدم.

این نه تراژدی نه شعاره. روش جدید زندگیمه که انتخابش کردم.


از بی دین ترین آدمهای اونور قاره آمریکا تا بدوی ترین قبیله های آفریقا ، تحصیلکرده یا بیسواد، اگر بدور از بیماری های روانی و عقده ای باشه، صلح و آرامش ته ذهن و دلش وول میخوره.

  • ۰ نظر
  • ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۵:۵۴
  • ۶۵ نمایش

آهای تو که متصدی جایی هستی و مث سگ با آدم برخورد میکنی...

فک کردی کی هستی؟

حیوون. تو اگه اونجا نشستی واسه اینه که جواب منو بدی. گور بابات که نمیخواستی و مجبور شدی این شغلو انتخاب کنی.

من که کارم به تو افتاده, باید جور اخلاق سگی تو رو بکشم؟!

به من چه که دیشب با شوهرت دعوا کردی و خوب نخوابیدی.

به من چه که یه سری احمق میان اینجا و چرت و پرت میپرسن. 

جواب سلام و خسته نباشید من , پشت چشم نازک کردنه روانی؟

چرا متصدی های کتابخونه,اداره , بیمارستانا انقد وحشی اند؟؟؟


+معلومه عصبانی ام یا بیشتر بروز بدم؟

  • ۲ نظر
  • ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۳
  • ۲۶۱ نمایش

ته هر فشار یا هیجانی,یه لذت نهفته پنهانی وجود داره

مث دیوونه هایی که فلفل تند تند تند میخورن و میسوزن اما حال میکنن...

مث دیوونه هایی که از بلندی میپرن و زهره شون از ترس میترکه اما کیف میکنن...

مث اونایی که تو روابطشون کتک زدنو دوس دارن

مث لذت خماری و گنگی سردرد بعد شراب

ته هر دردی,یه لذتی هست. تنها به کسی میرسه که اون دردو تحمل کرده باشه

کار عاقلانه ای هم نیست. آدم معتدل و طبیعی,اعمال بالا رو مرتکب نمیشه

اما انقد اون لذت کشش داره, دردشو تحمل میکنه.

یه روزایی بود تشنه درد کشیدن بودم...

میگفتم خدا بده؛درد بده که لذت سربلندی بعدش پیش تو, در برابر درد,هیچه

 یه موقع هایی جسمم نمیکشید این همه دردو

ولی روحم پررو پرو هنوز لذت میبرد از بازی خدا.آخه یه کششی داشت

 از یه جایی به بعد,دیگه تموم شد.

رو کردم به خدا گفتم بازی بسه. بردار این بارو از دوشم

حالا نشستم زندگی معمولی خودمو میکنم. مث همه آدمای معمولی دیگه

اعتراف میکنم که توان نداشتم. کم آوردم. فقط با سه سال بازی خسته شدم...

یه زمانی فک میکردم به اونایی که ایست نمیدن وسط بازی.

اونقد بازی میکنن,اونقد تحمل میکنن,اونقد پیش میرن که تموم بشن. یعنی درد تمومشون کنه اما دست از این لذت نکشن...

میدونی ؛ اینا خیلی پایه ن. اینا زندگیشونو پیشکش کردن

کسی معنی عشق بازی و این لذتو میفهمه که لااقل تو یه "قمار" شرکت کرده باشه...

اگه نمیفهمی,یقه مو نگیر. منم منطق این آدما رو درک نمیکنم.

  • ۶ نظر
  • ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۸:۲۱
  • ۳۲۹ نمایش