مزگت

مزگت یعنی عبادتگاه
بدون درنظر گرفتن دین خاصی
هروقت نیاز داشته باشم، به اینجا پناه میارم و مینویسم

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دریچه

۲۳
ارديبهشت

 

 

یکی از بروبچ تو اینستا منشنم کرد تا این فیلمو ببینم؛

نگاهی به کامنتای اون پیج انداختم؛

یه عده از خنده ریسه رفتن و خوششون اومد و

یه عده بشدت مخالف بودن که این حرکت مانع آزادی آدما میشه.یه جورایی دزدی و هتک حرمته

جدای از نگاه تفریحی و فان که میشه به این فیلم داشت، بیایین یکم عمیق تر نگاش کنیم؛

اول از خود یارو شروع میکنیم که تو کلیپ کوتاه یک دقیقه ای، به خاطر استفاده از دوربین سلفی هم در مقام کارگردان نقش داره و هم راوی.

راوی از این جهت که با حرکات صورت و چشم و عبارات کوتاه، نظر خودش درباره پدیده ای که باهاش روبرو شده، ابراز میکنه و به خوبی به مخاطب انتقال میده و کارگردان از این جهت که فکر شده و با برنامه ریزی دوربین رو حرکت میده.

اول نگاهی می اندازیم به سوژه اول، خانمی که پشت سرش ایستاده

بگمونم کنسرتها تو جمهوری اسلامی خیلی پیشرفت داشتن:) یعنی تبریک داره این جریان که تونست انقد موفق جای خودشو باز کنه و اتفاقاتی بیفته که تو فضای معمولی امکانش نبوده و نیست... حتی تو ثانیه 49 ام فیلم، میتونین عبور ناظر سالن رو ببینین که خیلی راحت رد میشه و چیزی نمیگه. این یعنی چی؟ یعنی خود مسئولین به باورهای جدید و بازتری دست پیدا کردن... یعنی این دریچه رو با آگاهی و ظرافت خاصی باز کردن تا بعدها جور دیگه ای سرریز نشه...

حامد همایون...خواننده نوظهور با سبک جدید که تو مدت کوتاهی تونست مخاطبای بسیار بالایی جذب کنه.

از باشگاه گرفته تا کوه و خیابون و صوت شخصی و اطرافیان، کسی رو ندیدم اینروزها آهنگی از این خواننده پخش نکرده باشه. موارد مشابه با این درجه از محبوبیت میتونم به بنیامین و پاشایی اشاره کنم که درصد بالایی از مخاطب رو داشته. اما چرا؟ چی داره تو آهنگاش که همه جذب بشن؟

متخصص موسیقی نیستم و مطالعه عمیقتری میخواد اما فکر میکنم روح و سبک کارش ، انرژی و شادی فوق العاده حیرت انگیزی به آدم وارد میکنه. نه جلف و سبکه نه روحانی و غیرقابل فهم. معشوق ترانه ها زمینی اما محبوب و دوستداشتنیه. حس خوب پیوند و نیروی عشق تو کاراش موج میزنه. چس ناله و درد و خیانت نیست. همون گمشده اینروزای من و شماست که داره تو آهنگاش داد میزنه. یعنی موج اجتماعی جدید وارد کرد.موقعیت خوبی رو برای سبک کارش انتخاب کرد که بی شک تو گرفتن کارش بی تاثیر نبوده.

یک لحظه خودم رو گذاشتم جای خانم سوژه که چطور ممکنه به اینجا برسم...

راستش روزهایی که قرار بود کارمند بشم و هرروز هفته هشت صبح تا شیش بیرون باشم برای چندرغاز پول، افسردگی شدید گرفتم...

درسته من انصراف دادم اما خیلیها تو شرایط مشابه اون کار هستن.بدون دوست داشتنش، مجبور به ادامه دادن اند...

یه موقع هایی آدم واقعا کم میاره از زندگی؛ از حجم زیاد فشار روحی که میچلوننت و راه فرار نداری...

اینجورموقع ها یه نیروی بیرونی احتیاجه تا دست آدمو بگیره ازون منجلاب بیرون بکشه، هرچند موقتی، هرچند کوتاه، هرچند جعلی...وگرنه آدم کم میاره.پاره پاره میشه...چه چیز بهتر از کنسرت برای خالی کردن اون حجم از انرژی فوران شده؟!

شاید بعضی ها بخندن به این آدما، تعجب و مذمت کنن این چه رفتار خالی از شانیه که انجام میدن...؟

ولی

کافیه مساله ازدواج و کار و خونه روکنار هم جمع کنین... برای کسی که برای بدست آوردشون دست و پا میزنه و هرچی تلاش میکنه نتیجه نمیگیره....

خب ، تکلیف چیه؟ شکست...؟ معلومه نه! یه انرژی میخواد برای بلند شدن دوباره...

بعضی ها دوست دارن ازین طریق بدستش بیارن، بعضی ها با معنویت و مذهب، یه عده هم به روشهای خطرناک دیگه...

حرکت بعدی میرسیم به سورپرایز آقای راوی! وقتی میره کنار و آقای پشت سری رو نشون میده که اوج قوت این کلیپه:)))

شخصیت راوی رو هم میشه نقد کرد. کسی که توی کنسرت به جای تخلیه هیجان و از خود بی خود شدن، دست به نقد آدمای محیطش میزنه.

و نکته ی پایانی ؛ اینروزا با یه دوربین نه چندان قوی ، بدون رعایت اصول هم میشه فیلم ساخت و معروف شد...

  • ۱ نظر
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۰
  • ۲۹۱ نمایش

در جهت هدایت حداکثری تمام جنبه های زندگیم در مسیر انتخاب های فکرشده خودم برای بهره برداری بهتر و مفیدتر از همه پتانسیل های موجود،

چند ساله هدیه های تولدمو هم خودم انتخاب میکنم!!

جدای از اینکه اقوام و خانواده مرحمت میکنن و وجه نقد تقدیم میکنن، از دوستان خواستم به جای خرید ابزار تزیینی یا مطالعاتی که اصلا همسو با خواسته و علایق من نیست و اون کادوی خریده شده رو نه میشه رد کرد و نه نگه داشت، چیزی بخرن که بدردم بخوره!

مثلا دخترخاله هام علاقه شیرنی-کیک پزی ام رو درک کردن و وسایلی خریدن که هیچ وقت بهشون دسترسی نداشتم :)

یا پارسال به رنگامیزی و طراحی به طرز عجیبی معتاد شده بودم اما ابزار نداشتم!

امسال از فکر خرید کالا هم بیرون اومدم و پیشنهاد خرید آموزش مجازی فیلمسازی رو به دوستام دادم


پ.ن: هر سال, میشینم خودمو ارزیابی میکنم براساس خواسته های روز تولدم. اینکه نسبت به گذشته، چه تغییری کردم و در چه سطحی ام...

دارم به روزی فکر میکنم که تولد گرفتن و این اتفاقات , اصلا برام مهم نباشه...

  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۱۵
  • ۱۹۱ نمایش

تو پسری یا دختر؟

۱۷
ارديبهشت

توی مهد یکی بود که مو نمیزد با این چهره! شما این آدمو تصور کن, در جثه کوچیکتر...با همین موی بلند.

اون اول که وارد شده بودم و اسامی شونو یاد میگرفتم, خودشو معرفی کرد. ازین اسمای جدید ک تاحالا نشنیدی...

خدا به سر شاهده, واقعا شک کردم تو جنسیتش!؛

تجربه نشون داده سوتی دادن تو این شرایط ,افتضاح ببار میاره.پس بدون معطلی پرسیدم تو دختری یا پسر..؟!

گفت پسرم...

بااینکه مرجع چهره اش تو ذهنم پس زمینه خوبی داشت اما شخصیت خودشو دوست نداشتم. کمی حیله گر بود. منو میپیچوند و دست مینداخت. با اینکه سعی میکردم نظر شخصیمو تو رفتارم دخیل نکنم تا با پیش زمینه بد باهاش وارد عمل نشم،اما بگمونم بازم یه سری چیزا از دستم درمیرفت...

فک میکردم اونم متوجه شده و احتمالا نظر متقابلی درباره من باید داشته باشه.

اصن یه تیپ خاصی داشت؛ با اینکه بچه بود،هیچ رابطه عاطفی باهام برقرار نکرده بود. همه اش شیطنت و پیچوندن و دست انداختن. در حد رقیب میدمش نه بچه های تحت مراقبت و تربیتم. از اینکه زیر دستم بیاد,قطع امید کرده بودم چون خودمم نسبت بهش تمایلی نداشتم...

کار من توی مهد گردشی بود. یعنی اتاقای مختلف میچرخیدم.

دو سه روزی که تو اتاق شیرخوارها بودم, به طور اتفاقی منو تو راهرو دید. گفت کجایی؟ (خاله کجایی هم نه,در حد همسن,کجایی تو؟!!)

گفتم تو اتاق شیرخوار(جواب منم صریح )

گفت بیا پیش ما

گفتم چ فرقی میکنه. بقیه هستن

گفت تو کارایی کردی ک بقیه نمیکنن.

راستش اون لحظه انگار همه تصوراتمو له کرد و خونه جدیدشو پایریزی کرد...

اگه سپهر بهم میگفت,یا کارن یا باران یا هرکس دیگه ای, قبول میکردم، ولی انتظار شنیدن این حرف ازین شخص رو نداشتم.

فکر میکردم از آزارم لذت میبره. یه شخصیت بزرگ تو جلد کوچیکه ک همه چی رو میفهمه و از بین راههای موجود ، حیله گری رو انتخاب میکنه.

شایدم این حرفش برا این بود ک آزادی کلاس من,نسبت ب بقیه بیشتر بود و احتمال سواری گرفتن و شیطنتش بیشتر!!!

شاید رگ خواب منو میدونست..روش خر کردن منو پیدا کرد. نمیدونم

اونجا فهمیدم بچه ها,هرچقدرم متفاوت و موذی,بازم بچه ن. بازم احساسات دست نخورده ای دارن ک میشه طعم لذتو باهاشون چشید...

ازون به بعد سعی کردم پشت کارای موذیانه اش، محبت هم ببینم.

  • ۳ نظر
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۶
  • ۲۵۲ نمایش

موسم گل

۱۳
ارديبهشت

دروغ چرا. بهشون حسودیم میشد. همّه چیشون اکی بود.پرفکت و ایده آل.حداقل من وقتی به زندگیشون رسیدم که سرو سامون گرفته بود و روال خوبشو طی میکرد. چه مادی چه عاطفی چه بچه هاشون. از هر لحاظ الگوی زندگی آینده ام بودن...
این که میگن زندگی آدما رو از بیرون نبینین، غلط بی جاست.زندگیا رو میشه برانداز کرد.زندگی اونا بی نقص و رو به کمال بود. بی شک
پیش خودم میگفتم خدا! عدالتتو شکر.چجوری تقسیم کردی بین آدما؟
انقد پکیج شون کامل بود که فکر نمیکردم ممکنه ورق برگرده...
حالا که از دور میبینم، یه چیزایی رو میفهمم؛
هیچ وقت خدا بی دلیل به کسی حال نمیده! میذاره حسابی مخزن انرژیت پر شه، بعد پاتک میزنه...حمله ها بی امان ادامه داره...بعدم با کله میخوابونت کف زمین و براندازت میکنه تا قدرتشو نشونت بده.
دوست نداشتم تو این موقعیت باهاشون دیدار کنم.دوست داشتم مثل همیشه همون آدمای پرفکت ذهن خودم باشن.یعنی انقد به برگشت شرایط امید داشتم! برا همین بهشون نزدیک نشده بودم تا....امشب...
میدونی، تعلیق همه جوره اش عذابه. هر لحظه و هر نوعش...حالا فکر کن خدا سر جونت، جلو خانواده باهات قمار کنه...
هرلحظه اش بوی مرگ میده...اگه از ازل، جاشون بودم حاضر بودم همه ی خوشبختی هامو بدم تا لحظه ای، رنج تعلیقِ قمارِ مرگ رو نچشم، نبینم...
اما حیف...دست ما نیست، خدا رقم میزنه ، انتخاب میکنه...
امشب بهم گفت دعا کنم...اگه قراره بره، خدا ببخشش و ببره؛ اگه قرار به موندنه، توفیق خوب و با ثبات موندن داشته باشه...
از سر شب داغونم...
خدا چجوری امتحان میگیره...؟
این بیچاره دستش بالاست. اگه بمونه میخواد دوباره خوب باشه اگه قراره بره، خدا ببخشه و بره...
بس نیست خدا؟ گناهاش پاک نشد؟ به همین بارون پاک ات قسم، تعلیق، زجراور ترین درد دنیاست...
قَسَمت میدم...هرجور که تو میخوای، هرجور که تو راضی باشی به نتیجه...
پایان بده این قمارو...
 

 

  • ۳ نظر
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۳:۲۲
  • ۳۱۷ نمایش

او میرود دامن کشان

۱۲
ارديبهشت

غم انگیز تر از این هم هست که پایان تمام دوست داشتنها از هر نوعی، به رفتن ختم میشه...؟

  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۲۱
  • ۱۵۵ نمایش

شغل

۱۱
ارديبهشت

تابحال فکر میکردم پیدا کردن شغل یکی از طبیعتی ترین اتفاقات زندگی هرکس میتونه باشه و این ازدواجه که فقط میشه روش تمرکز کرد و دقت زیادی بخرج داد...

ولی امان از شغل که دست کمی از اهمیت ازدواج نداره و بی اطلاع بودم

شغل پیوند دهنده تحصیلات و زندگی جاری و همیشگی آدمهاست که تضمن پویایی و ارتزاق و نظم شون هم هست

کافیه  یکی از این ارکان رو نداشته باشه تا اون رضایت اصلی رو جلب نکنه...

و پیدا کردن کار با همچین شرایطی برای من، سختر از ازدواج نباشه، آسونتر نیست...

اونقدر که میتونه تا مرز بحران پیش بره و مستاصل ام کنه

ازونجاییکه تا رسیدن کار متناسب و مورد علاقه ام حالاحالاها فاصله دارم، دوست دارم یه موضوع باز کنم با عنوان شغل ،هرتجربه ای که از سال گذشته شروع کردم بنویسم تا یادم باشه چطور انتخابشون کردم و چی شد دست کشیدم...

  • ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۰۳
  • ۱۶۶ نمایش

نیاز شبانه

۱۰
ارديبهشت

میگفت هرشب موقع خواب گریه میکنه و میخوابه...

میگفت دعا کنم شرایطش خوب شه

میدونی امشب از خدا چی خواستم موقع خواب؟ 

برا منم شرایطو جور کنه جایی برا تنهایی داشته باشم که لااقل بتونم گریه کنم...

یه جور باید سرریز بشه اینهمه استرس و تشویش و سردرگمی و نیاز و سرخوردگی

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۸
  • ۱۵۷ نمایش

لِوِل بندی

۰۸
ارديبهشت

برای کسی که به مرحله بالایی از چیزی رسیده باشه و سطح معیارش همون شده باشه,سخته که به کمتر از اون قانع بشه

مثلا دبیرستان ما که تا دلت بخواد اساتید بنام کشور رو دور هم جمع کرده بود و ما رو با سطحی از علم اشنا کرد که صدسال دیگه اساتید خنگ و عقب مونده ما نمیتونن به گرد پاشون برسن. هیچ وقت علم دبیرستان و دانشگاه برای من برابری نمیکرد و احساس میکردم بجای پیشرفت صدقدم عقب تر رفتم.

با احتساب این موضوع,داشتم فکر میکردم چقدر انتخاب همسر میتونه برام سخت باشه؛

وقتی پدری داشتم که نهایت مردانگی رو ازش دیدم,چطور میتونم بچه بازی های یه مذکر دیگه رو جایگزین این تکیه گاه محکم زندگیم کنم؟

بابام ازونایی بود که خونه خودشون نون نمیگرفت اما بعد زن استوندنش,جوری مسولیت زندگی رو برعهده گرفت که لج خونواده شو دراورد

بابای من نه قد رشید داره نه چهره برد پیتی اما مردونگی تو رفتارش موج میزنه و همین متمایزش میکنه.

نگرانم برای اینده. برای انتخابم. برای از دست دادن تکیه گاهی که هیچ وقت دیگه امنیت و اطمینانی مثل اونو پیدا نمیکنم...شاید معنی بزرگ شدن همین باشه...دست شستن از داشته های خوب و خونه نرم و گرم و رهسپار شدن به امید یافته های بهتر...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۱
  • ۱۵۸ نمایش

مثل یه مرد!

۰۵
ارديبهشت

یه بقالی جدید وا شده

معلومه طرف سرمایه خابونده توش که با انواع پاستیل و غیره ,کارشو شروع کرده نه فقط ماست و شیر و ضروریات بقالی!

از استرس یارویی ک پشت دخل وایساده هم معلومه تازه کاره...

آی حال میده دزدی میکنی از این آدما!! که با عزم و امید و کلی سرمایه و نابلدی شروع کردن یه کاری رو, زمینشون بزنی..!!

خدا خوب با این مقوله آشناست! حسابی چن بار تو این زمینه بهم حال اساسی داده!

قشنگ جوری عادتم داده که وقتی تصمیم به بلند شدن میگیرم, منتظر باشم برام زیرپا بگیره تا یاد بگیرم چطور مثل یه مـــــــرد رو پام وایسم...

  • ۳ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۹:۵۲
  • ۱۷۵ نمایش

مترسک

۲۸
فروردين

کار ندارم رامبد چه چرت و پرتی میگه

چه عروسکای سطح پایینی آورده

نیما یا اون تلفنه چقدر مزخرف و بی محتوان

یا گپ با مهمونا چقد حوصله سر بر شده

روی صحبتم با مهمونای خندوانه س؛

یعنی انقد بیکار و علافن که حداقل 6 ساعت ضبط برنامه به این مزخرفی رو میتونن تحمل کنن؟!

یعنی انقد ارزش برای خودشون قائلن که با چرت و پرتای یه سری احمق بخندن و برای تبلیغ اسنوا دست بزنن؟!

یعنی دیده شدن تو تلویزیون برای چند دقیقه انقد خفت میخواد؟!

چرا همچین مردمی داریم؟! چرا اینا ناراضی نیستن؟!

خب تا وقتی یه عده مثل مترسک باشن که دیگران هرجوری میخوان باهاشون برخورد کنن و صفر و صد براشون فرق نکنه،که رامبد به همین روند ادامه میده...

چرا کسی بهش برنمیخوره؟!

  • ۶ نظر
  • ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۰۹
  • ۲۸۷ نمایش